فناوری پزشکی جدیدی به نام OrganEX در یک وادی بسیار حساس قدم گذاشته است. این دستگاه می‌تواند تا حد قابل توجه‌ای به احیای موجودی که از دنیا رفته کمک کند و شاید روزی آنقدر پیشرفت کند که مرگ را به چالش بکشد.

در تاریخ ۹ دسامبر ۲۰۱۳، جانى مک‌مث ۱۳ ساله در بیمارستان کودکان اوکلند در کالیفرنیا برای یک عمل روتین برداشت لوزه بستری شد. او دچار وقفه تنفسی در خواب بود و والدینش باور داشتند که با برداشتن لوزه‌ها، کیفیت زندگی، خواب و حتی روابط او با همکلاسی‌هایش بهتر خواهد شد. هر سال بیش از نیم میلیون نفر در ایالات متحده این عمل را انجام می‌دهند و در اکثریت قاطع موارد هیچ عارضه‌ای رخ نمی‌دهد. اما مک‌مث چنین بختی نداشت. حدود یک ساعت پس از به‌ هوش آمدن از جراحی، شروع به باز پس‌ زدن خون کرد. نیمه‌شب، سطح اکسیژن خون او به‌شدت سقوط کرد. کارکنان پزشکی با شتاب تلاش کردند تا او را لوله‌گذاری کنند، اما قلب مک‌مث از کار ایستاد. همان‌طور که راشل آویو در گزارش تکان‌دهنده سال ۲۰۱۸ در مجله The New Yorker شرح داد، چندین ساعت طول کشید تا ضربان قلب و تنفس او دوباره برقرار شود.

دو روز بعد، پزشکان اعلام کردند که مک‌مث دچار مرگ مغزی شده است. اما چون بدنش هنوز گرما داشت و پوستش لطافت خود را حفظ کرده بود، خانواده این تشخیص را نپذیرفتند. آنان برای نگه داشتن او بر روی دستگاه تنفس مصنوعی وارد دعوای حقوقی شدند و در نهایت با کمک یک کارزار جمع‌آوری کمک مالی در GoFundMe توانستند او را به ایالت نیوجرسی انتقال دهند؛ یکی از معدود ایالت‌هایی که به خانواده‌ها اجازه می‌دهد بر مبنای باورهای دینی با اعلام مرگ مخالفت کنند. مک‌مث با تغذیه از طریق لوله و دریافت هورمون‌های کمکی، همچنان رشد می‌کرد و توسعه بدنی نشان می‌داد و حتی چرخه قاعدگی او آغاز شد.

در سال ۲۰۱۸، وکیل خانواده جانى اعلام کرد که او بر اثر عوارض نارسایی کبدی درگذشته است. تنها در آن زمان، یعنی پنج سال پس از جراحی لوزه، همه طرف‌ها پذیرفتند که جانى واقعاً مرده است. میشل گودوین، استاد برجسته و مدیر مرکز زیست‌فناوری و سیاست سلامت جهانی در دانشکده حقوق دانشگاه کالیفرنیا در ایرواین، این پرونده را بسیار جنجالی توصیف می‌کند.

و این تنها یک نمونه نیست. در حدود ۷۰ سال گذشته، اعلام زمان مرگ به مسئله‌ای هرچه پیچیده‌تر تبدیل شده است. پیشرفت‌هایی مانند دستگاه‌های تنفس مصنوعی و سیستم‌های حفظ حیات، مرز میان انسان و بدن را هرچه مبهم‌تر کرده‌اند. اکنون، آزمایش‌های حیرت‌انگیز روی خوک‌ها و توسعه سیستم پیشرفته‌ای به نام OrganEx، دوباره بحث قدیمی پایان حیات را زنده کرده است. OrganEx هنوز برای انسان قابل استفاده نیست، اما توانسته برخی از تغییرات سلولی مرتبط با مرگ را در بدن خوک‌ها معکوس کند. معنای این موضوع چیست؟ در مطالعات، وقتی خوک‌ها یک ساعت پس از مرگ به این سیستم متصل شدند، ظاهرشان دوباره شبیه موجود زنده گردید، قلبشان شروع به تپیدن کرد و حتی حرکت‌هایی از خود نشان دادند. اما آیا آنان هنوز مرده محسوب می‌شدند؟ و اگر روزی چنین درمانی به انسان برسد، چه بر سر مورد بعدی شبیه جانى مک‌مث خواهد آمد؟

یک کشف اتفاقی

نناد سستان، عصب‌زیست‌شناس دانشگاه ییل، ژن‌هایی را مطالعه می‌کند که نحوه رشد نورون‌ها و اتصال آن‌ها را در مغز کنترل می‌نمایند. برای این پژوهش‌ها، او تکه‌های بافت مغز را از بانک‌های بافت در سراسر جهان سفارش می‌دهد. حدود ۸ یا ۹ سال پیش، نمونه‌ای که از لندن ارسال شده بود، پرواز را از دست داد. یک روز تأخیر، معمولاً فاجعه‌بار تلقی می‌شد، چون سلول‌ها پس از چند دقیقه بی‌اکسیژنی می‌میرند. این چیزی است که سستان از نخستین درس‌های دوران پزشکی به یاد داشت.

اما او دیده بود که همیشه چنین نیست. چند بار پیش آمده بود که قطعه‌ای از مغز برای چند ساعت بیشتر بیرون مانده و با این حال، او هنوز توانسته سلول‌های زنده از آن بازیابی کند. بنابراین، هنگام رسیدن نمونه تأخیری از لندن، از یکی از پژوهشگرانش خواست که بخش کوچکی از آن را جدا کند و در پتری‌دیش دارای مواد مغذی سلولی قرار دهد. او گفت شاید چیزی زنده مانده باشد.

و این اتفاق افتاد؛ برخی سلول‌ها رشد کردند. سپس همین نتیجه در نمونه دوم نیز تکرار شد. سستان به این فکر افتاد که اگر سلول‌های زنده از مغزی مرده قابل حفظ هستند، چرا نتوان کل عضو را احیا کرد؟

او به کمک پمپ‌ها، گرم‌کن‌ها و فیلترها، سیستمی برای گردش یک مایع جایگزین خون ساخت. این دستگاه که اکنون ثبت اختراع شده و BrainEx نام گرفته، در سال ۲۰۱۹ نتایج شگفت‌آور خود را نشان داد: BrainEx توانست ویژگی‌های بنیادی مغز خوک را که چهار ساعت از مرگش گذشته بود، بازیابی کند؛ نورون‌ها فعال شدند، رگ‌ها عملکرد نشان دادند و سلول‌های ایمنی مغز فعالیت خود را حفظ کردند.

پس از انتشار مقاله، سیلی از پیشنهادها به سوی سستان روانه شد. دیوید آندریه‌ویچ، پژوهشگر پزشکی که اندکی پیش از انتشار مقاله به تیم پیوسته بود، می‌گوید که سستان تصمیم گرفت پاسخ پرسش‌های بنیادین را با ساخت نسخه‌ای برای کل بدن پیگیری کند. این پروژه OrganEx نام گرفت.

قلب‌ها دوباره فعال شدند

کشف علمی شگفت‌انگیز: بازگرداندن مردگان دیگر ناممکن نیست! - دیجینوی

OrganEx کارکردهایی شبیه ECMO (حفظ حیات خارج‌بدنی) دارد، اما بسیار پیشرفته‌تر است. این دستگاه شامل پمپ‌هایی برای شبیه‌سازی قلب و ریه، فیلتر خون، حسگرهای لحظه‌ای و محلول‌هایی شامل هموگلوبین مشتق از گاو و ترکیبی از حدود ده دارو است. هدف، جلوگیری از صدمات ناشی از اکسیژن‌رسانی ناگهانی و ایجاد حالتی از احیا به‌تدریج است.

وقتی زمان آزمایش OrganEx فرا رسید، تیم ییل ۱۰ خوک را مورد آزمایش قرار داد. خوک‌ها بی‌هوش بودند و سپس پژوهشگران با وارد کردن الکترود، ایست قلبی ایجاد نمودند. دستگاه‌ها توقف کامل قلب و مغز را ثبت کردند. خوک‌ها مرده بودند.

پس از گذشت یک ساعت، آن‌ها خوک‌های بی‌حرکت را به OrganExمتصل کردند. تنها نیم ساعت کافی بود تا نشانه‌ها ظاهر شوند: در چهار خوکِ تحت درمان با OrganEx، مانیتورهای قلب دوباره فعالیت الکتریکی را نشان دادند. قلب‌ها بدون ماساژ قلبی، خودبه‌خود شروع به فعالیت کردند.

در پایان مرحله شش‌ساعته، پژوهشگران نمونه‌های بافتی را بررسی کردند. نتایج حیرت‌آور بود: سلول‌های اندام‌های مختلف در گروه OrganEx ساختار بهتری داشتند، ژن‌های ترمیمی دوباره فعال شده بودند و حتی علائم ظاهری مرگ مانند سفتی و تغییر رنگ دیده نمی‌شد.

سستان می‌گوید حیوانات عملاً ظاهر متفاوتی داشتند و این تغییر با چشم غیرمسلح هم قابل تشخیص بود. وقتی از آندریه‌ویچ پرسیدند که چه رخدادهای دیگری در جریان آزمایش اتفاق افتاد، او مکثی نمود و سپس با دشواری کلمات را پیدا کرد. او گفت که آنچه موجب شگفتی فراوان شده، موضوع حرکات است.

هنگام عبور ماده حاجب از لوله، رخدادی تکان‌دهنده مشاهده شد: توده ۳۰ کیلوگرمی گوشت، به نظر رسید که سر خود را چرخاند. آندریه‌ویچ می‌گوید این اتفاق تنها چند ثانیه طول کشید و حیوان رفتاری شبیه تلاش برای برخاستن از خود نشان نداد، با این حال نمی‌شد آن را یک تکان ساده تلقی کرد. به‌گفته او، این یک حرکت پیچیده بود و نشان می‌دهد که پرفیوژن OrganEx می‌تواند محل اتصال عصب و عضله، یعنی محل تلاقی تارهای عصبی و الیاف عضلانی، را بازیابی کند.

او می‌پرسد که معنای این حرکت چیست و خودش پاسخ می‌دهد که هنوز مشخص نیست.

گسترش زندگی

کشف علمی شگفت‌انگیز: بازگرداندن مردگان دیگر ناممکن نیست! - دیجینوی

دانشمندان همچنان درباره معنای نتایج OrganEx در حال بررسی‌‌ هستند. آزمایش‌ها روی حیوانات انجام شده و سال‌ها تا رسیدن به نقطه‌ای که در پزشکی انسانی تأثیرگذار شوند فاصله دارند. با این حال، در سطح سلولی، این آزمایش‌ها ممکن است نشان دهند که مرگ، نه‌تنها به‌سرعت و قطعیت گذشته پیش نمی‌رود، بلکه شاید قابل بازنگری باشد. برای فردی که بر اثر ایست قلبی زمین می‌افتد و ۱۰ دقیقه بر زمین می‌ماند، این یافته‌ها یک پرسش کلیدی مطرح می‌کنند: واقعاً او تا چه اندازه مرده است؟

در حال حاضر، وقتی قلب فردی بر اثر بیماری یا حمله قلبی از کار می‌افتد، شانس او برای زنده خارج شدن از بیمارستان تنها حدود ۱۰ تا ۲۰ درصد است. رابرت مونتگومری، جراح پیوند و مدیر مؤسسه پیوند دانشگاه NYU Langone، که خود بارها با چنین وضعیتی مواجه شده، این موضوع را مطرح می‌کند. او پیش از آنکه در سال ۲۰۱۸ در همان بیمارستان قلب پیوندی بگیرد، به دلیل یک عارضه ارثی تضعیف‌کننده عضله قلب، هفت بار دچار ایست قلبی شد و هر بار احیا گردید.

مونتگومری اکنون می‌پرسد که آیا ممکن است مرگ در چنین موقعیت‌هایی قابل بازگشت باشد. او تصور می‌کند که شاید بتوان به جای ECMO از OrganEx برای مداخله پس از ایست قلبی استفاده کرد؛ پیش از آنکه قلب دوباره راه‌اندازی شود و مغز با خون گرم مواجه گردد. مونتگومری می‌گوید بدون آسیب‌های ناشی از پرفیوژن ناگهانی که ECMO می‌تواند به‌وجود آورد، شاید نرخ بقا افزایش یابد.

اطلاعات موجود درباره پیامدهای بلندمدت خالکوبی بر سلامت انسان همچنان اندک است، اما نتایج چند پژوهش تازه نشان می‌دهد که این شیوه هنری می‌تواند موجب التهاب طولانی‌مدت در بدن شود.

مطابق پژوهشی که بر روی موش‌ها انجام شده است، جوهر خالکوبی در گره‌های لنفاوی تجمع پیدا می‌کند و با ایجاد اختلال در عملکرد سیستم ایمنی، موجب تغییرات ماندگار در سازوکارهای دفاعی بدن می‌شود. در این مطالعه، موش‌هایی که خالکوبی شده بودند، التهاب مزمن در گره‌های لنفاوی خود نشان دادند. این گره‌ها، با ذرات جوهر رنگین شده بودند و واکنش پادتن آن‌ها به واکسن‌ها نیز دستخوش تغییر شد. گره‌های لنفاوی کسانی نیز که از افراد دارای خالکوبی نمونه‌برداری شده بود، حتی سال‌ها پس از انجام خالکوبی، نشانه‌های مشابهی از التهاب و تغییر رنگ را نشان می‌داد.

این نتایج، احتمال ارتباط میان خالکوبی و افزایش خطر ابتلا به بیماری‌ها را مطرح می‌کند و بیانگر نیاز به انجام تحقیقات بیشتر است. این نکته را سانتیاگو گونزالس از دانشگاه لوگانو در سوئیس مطرح می‌کند.

او با اشاره به این موضوع می‌گوید که طی فرآیند خالکوبی، جوهر مستقیما وارد بدن می‌شود و موضوع صرفا یک تغییر ظاهری در سطح پوست نیست، بلکه پیامدهایی در دستگاه ایمنی ایجاد می‌گردد. گونزالس توضیح می‌دهد که التهاب مزمن در درازمدت می‌تواند موجب فرسودگی سیستم ایمنی شود و این امر احتمال بروز عفونت‌ها یا برخی سرطان‌ها را افزایش می‌دهد. از این رو، پرسش‌های بسیاری وجود دارد که نیازمند بررسی بیشتر هستند.

خالکوبی در سال‌های اخیر در سراسر جهان به یک روند گسترده تبدیل شده است. اکنون میان ۳۰ تا ۴۰ درصد افراد در اروپا و ایالات متحده دست‌کم یک خالکوبی دارند. اگرچه گونزالس خود خالکوبی ندارد، اما ارزش هنری آن را درک می‌کند و آن را از نظر زیبایی‌شناختی جذاب می‌داند. با این حال، اطلاعات علمی درباره اثرات بلندمدت خالکوبی، به‌ویژه پیامدهای آن بر سیستم ایمنی، همچنان محدود است.

گونزالس می‌گوید او و همکارانش زمانی متوجه موضوع شدند که در جریان یک پروژه جداگانه درباره التهاب در موش‌ها، مشاهده کردند حیواناتی که برای شناسایی دارای خالکوبی کوچک شده بودند، واکنش‌های التهابی شدید و غیرمنتظره نشان دادند. همین موضوع سبب شد که آنها بررسی‌های دقیق‌تری انجام دهند.

پژوهشگران با استفاده از جوهرهای تجاری استاندارد در رنگ‌های مشکی، قرمز و سبز، بخشی به مساحت ۲۵ میلی‌متر مربع از پوست پای عقب چندین موش را خالکوبی کردند. آنها با کمک تجهیزات تصویربرداری پیشرفته مشاهده کردند که جوهر از طریق عروق لنفاوی به سرعت، و در بسیاری موارد طی چند دقیقه، به سوی گره‌های لنفاوی نزدیک حرکت می‌کند.

در آنجا، ماکروفاژها که از مهم‌ترین سلول‌های ایمنی برای پاک‌سازی بقایا، عوامل بیماری‌زا و سلول‌های مرده هستند، ذرات جوهر را جذب کرده و باعث رنگ‌ گرفتن گره‌ها و ایجاد التهاب حاد می‌شوند. حدود ۲۴ ساعت بعد، این ماکروفاژها می‌میرند و جوهر را آزاد می‌کنند؛ سپس ماکروفاژهای دیگر آن را جذب کرده و همین چرخه مرگ و جذب جوهر بارها تکرار می‌شود. این روند سبب ایجاد التهابی مزمن و چشمگیر می‌شود که مدت‌ها پس از بهبود محل خالکوبی ادامه می‌یابد.

گونزالس می‌گوید که پس از پایان آزمایش و با گذشت دو ماه از زمان خالکوبی، میزان شاخص‌های التهابی در گره‌های لنفاوی موش‌های خالکوبی‌شده همچنان تا پنج برابر بیش از حد طبیعی بود.

برای بررسی تأثیر این التهاب بر عملکرد سیستم ایمنی، پژوهشگران واکسن‌ها را به طور مستقیم در محل پوست خالکوبی‌شده تزریق کردند. واکنش پادتنی موش‌های خالکوبی‌شده به واکسن mRNA کووید-۱۹ ضعیف‌تر از موش‌های گروه کنترل بود، اما واکنش آنها به واکسن آنفلوآنزا قوی‌تر شد.

بررسی‌های بیشتر نشان داد که ماکروفاژهای گره لنفاوی در موش‌های خالکوبی‌شده چنان از جوهر پر شده‌اند که مقدار کمتری از واکسن کووید-۱۹ را جذب می‌کنند؛ واکسنی که برای فعال‌شدن نیازمند پردازش توسط ماکروفاژهاست. در مقابل، واکسن پروتئین‌محور آنفلوآنزا با افزایش التهاب، واکنش پادتنی بیشتری ایجاد کرده که شاید دلیل آن افزایش سلول‌های ایمنی فراخوانده‌شده به محل خالکوبی باشد. گونزالس می‌گوید که پاسخ ایمنی ممکن است به نوع واکسن بستگی داشته باشد.

در گام بعد، پژوهشگران مجموعه‌ای محدود از نمونه‌برداری‌های گره لنفاوی در انسان‌هایی را بررسی کردند که در نواحی نزدیک به گره‌ها خالکوبی داشته‌اند. حتی دو سال پس از خالکوبی، این گره‌ها همچنان حاوی ذرات رنگ بودند و ماکروفاژهای موجود در آنها همان الگوی مشاهده‌شده در موش‌ها را نشان می‌دادند. به گفته گونزالس، گره‌های لنفاوی این افراد کاملا از جوهر پر شده بود.

او اضافه کرد که این جوهر احتمالا تا پایان عمر در گره‌های لنفاوی باقی خواهد ماند، حتی اگر فرد اقدام به پاک‌کردن خالکوبی خود روی پوست کند؛ زیرا حذف جوهر از پوست ممکن است، اما حذف آن از گره‌های لنفاوی امکان‌پذیر نیست.

کریستل نیلسن از دانشگاه لوند در سوئد می‌گوید این یافته‌ها دیدگاه مهمی درباره ارتباط احتمالی میان خالکوبی و دستگاه ایمنی ارائه می‌دهد. او و همکارانش در ماه گذشته تحقیقی منتشر کردند که افزایش خطر ملانوم را در افراد دارای خالکوبی گزارش می‌داد. نیلسن توضیح می‌دهد که یکی از فرضیه‌های آنها نقش التهاب در گره‌های لنفاوی بود و نتایج این پژوهش جدید شواهد قانع‌کننده‌ای در تأیید این فرضیه ارائه می‌کند. او این مطالعه را گامی مهم در فهم ارتباط میان خالکوبی و بیماری‌ها می‌داند.

مایکل جیولبوداگیان از موسسه فدرال ارزیابی خطر آلمان در برلین نیز معتقد است این پژوهش تصویری دقیق‌تر از نحوه تعامل رنگ‌دانه‌های خالکوبی با سیستم ایمنی ارائه می‌دهد. با این حال تأکید می‌کند که نتایج حاصل از موش‌ها لزوما قابل تعمیم کامل به انسان نیست؛ به‌ویژه با در نظر گرفتن تفاوت‌های قابل توجه میان پوست انسان و موش. او می‌گوید اهمیت این موضوع برای سلامت انسان، به‌خصوص پس از بهبودی کامل زخم، نیازمند بررسی‌های گسترده‌تر است.

اگر در کودکی مادر شما هشدار می‌داد که چشم‌هایتان را لوچ نکنید وگرنه همان‌طور باقی می‌مانند، پاسخ علمی‌اش برخلاف آن هشدار است. به بیان روشن، چنین اتفاقی رخ نمی‌دهد و می‌توانید بدون نگرانی چشم‌هایتان را به صورت عمدی لوچ کنید. این موضوع را دکتر مینال آگاروال، اپتومتریست ساکن تورنتو، تأیید می‌کند.

او می‌گوید والدین گاهی وقتی می‌بینند فرزندشان هنگام راه رفتن پاهایش را به سمت داخل می‌چرخاند، واکنش نشان می‌دهند و از او می‌خواهند چنین رفتاری نداشته باشد، اما این حرکات نه در پاها و نه در چشم‌ها باعث ایجاد تغییر دائمی نمی‌شوند و از نظر فیزیکی قادر نیستند ساختار حرکت چشم یا پا را به‌طور همیشگی تغییر دهند.

چشم انسان به لطف وجود شش عضله‌ی حرکتی خارجی توانایی حرکت در جهات بالا، پایین، طرفین و همچنین وضعیت لوچ شدن را دارد. هنگامی که فرد چشم‌هایش را عمدی به سمت داخل می‌چرخاند، عضله‌ی رکتوس داخلی نقش اصلی را ایفا می‌کند. این عضله در هر چشم در بخش داخلی و مجاور بینی قرار دارد. ما در دید معمولی نیز به طور مداوم از این عضله استفاده می‌کنیم؛ زیرا هنگام نگاه کردن به چپ یا راست، این عضله هر چشم را به سمت داخل می‌چرخاند. هنگامی که فرد عمداً چشم‌هایش را لوچ می‌کند، در واقع هر دو عضله‌ی رکتوس داخلی را به طور هم‌زمان منقبض می‌نماید تا کره‌ی چشم‌ها به سمت یکدیگر متمایل شوند.

آیا لوچ کردن چشم‌ها واقعاً برای انسان مضر است؟ - دیجینوی

با وجود این مکانیسم، دکتر آگاروال تأکید می‌کند که استفاده‌ی همزمان از این دو عضله هیچ‌گاه سبب نمی‌شود که چشم‌ها در وضعیت لوچ دائمی باقی بمانند و هیچ پیامد زیان‌باری برای فرد ایجاد نخواهد شد.

زمانی که لوچ شدن چشم نشانه‌ی وجود مشکل است

تفاوت مهمی میان لوچ کردن اختیاری هنگام شوخی و لوچ شدن غیرارادی وجود دارد. حالت دوم می‌تواند نشانه‌ی یک مشکل پزشکی باشد و نیازمند بررسی است.

در نوزادان: اگر چشم‌های نوزاد به صورت مداوم به سمت داخل متمایل باشند یا این انحراف بسیار مشهود بوده و طی ماه‌های نخست زندگی برطرف نشود، ممکن است نشان‌دهنده‌ی یک مشکل اساسی باشد. دکتر آگاروال توصیه می‌کند والدین در چنین شرایطی کودک را برای ارزیابی دقیق نزد پزشک ببرند. در برخی موارد، لوچی پایدار در نوزادان به مداخله‌ی جراحی نیاز دارد و تشخیص و درمان زودهنگام برای رشد صحیح بینایی اهمیت حیاتی دارد. او می‌گوید در مواردی که انحراف واضح و شدید است، معمولاً خودبه‌خود برطرف نمی‌شود.

در کودکان: دوربینی اصلاح‌نشده یکی از دلایل رایج لوچ شدن چشم است. دکتر آگاروال می‌گوید در کار بالینی خودش این مشکل را معمولاً در کودکان ۳ تا ۵ ساله که برای نخستین بار معاینه‌ی چشم انجام می‌دهند مشاهده می‌کند. زمانی که دوربینی با عینک اصلاح نشود، چشم تلاش می‌کند برای جبران تمرکز ناکافی، عضلات را بیش‌ازحد فعال کند و این موضوع باعث چرخش یک یا هر دو چشم به سمت داخل می‌شود. استفاده از عینک معمولاً این مشکل را برطرف می‌کند؛ زیرا با اصلاح دید، فشار عضلانی کاهش یافته و چشم به موقعیت طبیعی بازمی‌گردد.

در بزرگسالان: بروز ناگهانی لوچ شدن چشم می‌تواند نشانه‌ی جدی سکته باشد و سکته ممکن است باعث چرخش غیرارادی چشم به سمت داخل شود. دکتر آگاروال توضیح می‌دهد که اگر مثلاً مردی حدود ۵۰ ساله به طور ناگهانی چشمش به سمت داخل منحرف شود، این وضعیت یک هشدار جدی محسوب می‌شود و فرد باید فوراً به اورژانس منتقل شود؛ زیرا احتمال وقوع سکته وجود دارد. بسته به شدت سکته و روند توان‌بخشی، معمولاً چشم به موقعیت معمول خود بازمی‌گردد، اما او اشاره می‌کند که در برخی بیماران این رویداد با از دست رفتن کامل بینایی همراه بوده است.

در هر سنی: مشکلات مرتبط با مغز از جمله تومورها، ضایعات یا التهاب در نواحی مرتبط با اعصاب کنترل‌کننده‌ی حرکت چشم نیز می‌توانند سبب ایجاد لوچی شوند. به گفته‌ی دکتر آگاروال، چشم‌ها دریچه‌ای برای مشاهده‌ی وضعیت بدن هستند و نشانه‌های مهمی ارائه می‌دهند.

نتیجه‌گیری

اگر چشم‌های شما یا فرزندتان به طور ناگهانی و بدون اراده به سمت داخل منحرف شوند، مراجعه به پزشک ضروری است. اما اگر تنها برای شوخی یا تفریح، چشم‌هایتان را عمداً لوچ می‌کنید، هیچ خطری شما را تهدید نمی‌کند و این حرکت هرگز موجب باقی ماندن دائمی چشم‌ها در این وضعیت نمی‌شود.

بسیاری از مردم تصور می‌کنند انسان با پیشرفت تمدن و فناوری توانسته طبیعت را کاملاً تحت کنترل خود درآورد و دیگر نیازی به تکامل ندارد. این باور ریشه در این تصور دارد که ابزارها، فناوری‌های نوین و دستاوردهای علمی توانسته‌اند تمام نیازهای زیستی ما را برطرف کنند. برخی نیز بر این باورند که چون انسان با دیگر موجودات تفاوت دارد، سرنوشت خود را به‌طور کامل در دست دارد و دیگر تحت فشارهای طبیعی قرار نمی‌گیرد. اما این دیدگاه درست نیست؛ انسان مانند سایر موجودات زنده همچنان تحت تأثیر تکامل قرار دارد و ویژگی‌های جدیدی را برای بقا و سازگاری در محیط‌های مختلف کسب می‌کند، حتی اگر این محیط‌ها امروز بیشتر توسط فرهنگ و فناوری شکل گرفته باشند.

انسان‌ها مانند دیگر موجودات زنده در طول تاریخ به‌وسیله تکامل شکل گرفته‌اند و ویژگی‌هایی به دست آورده‌اند که به آن‌ها کمک کرده در شرایط مختلف زنده بمانند و رشد کنند. این روند هنوز هم ادامه دارد و ما همچنان در حال تغییر هستیم؛ تغییراتی که معمولاً آرام و تدریجی رخ می‌دهند و تنها در مقیاس نسل‌ها قابل مشاهده‌اند، اما در نهایت مسیر زیست‌شناسی انسان را تعیین می‌کنند.

مایکل ای. لیتل (Michael A. Little)، انسان‌شناس و استاد برجسته دانشگاه بینگهمتون در ایالت نیویورک، توضیح می‌دهد که سازگاری بخش مهمی از تکامل است. سازگاری‌ها همان ویژگی‌هایی هستند که به افراد در محیط زندگی‌شان برتری می‌دهند و کسانی که این ویژگی‌ها را دارند، شانس بیشتری برای بقا و انتقال آن‌ها به فرزندانشان خواهند داشت. به مرور زمان و طی نسل‌های متعدد، این ویژگی‌ها در جمعیت گسترش می‌یابند و به بخشی از خصوصیات عمومی یک جامعه انسانی تبدیل می‌شوند.

فرهنگ در این میان نقشی اساسی دارد. انسان‌ها با داشتن دو دست توانسته‌اند ابزار بسازند و کارهای پیچیده انجام دهند. راه رفتن و دویدن روی دو پا نیز دست‌ها را آزاد کرده تا برای کارهای دقیق‌تر استفاده شوند. مغز بزرگ انسان امکان اندیشیدن، خلق ایده و زندگی اجتماعی موفق را فراهم کرده است. این ویژگی‌ها زمینه‌ساز شکل‌گیری فرهنگ شدند؛ فرهنگی که شامل باورها، توانایی برنامه‌ریزی و تغییر محیط از طریق ساخت ابزار و کشاورزی است. فرهنگ همچنین به انسان‌ها اجازه داده محیط‌های غیرمسکونی را قابل سکونت کنند؛ از مقابله با سرما و گرما گرفته تا مدیریت کمبود منابع غذایی. همین تغییرات فرهنگی خود محرکی برای تغییرات زیستی بوده‌اند و مسیر تکامل را تحت تأثیر قرار داده‌اند.

بر اساس شواهد علمی، انسان هنوز در حال تکامل است - دیجینوی

با وجود اینکه انسان‌ها طی هزاران سال توانسته‌اند محیط خود را تغییر دهند، اما همچنان تحت فشارهای تکاملی قرار دارند. تکامل متوقف نشده و امروز به شکل‌های متفاوتی نسبت به اجداد باستانی ما ادامه دارد. محیط زندگی ما تنها شامل آب‌وهوا، گیاهان و حیوانات نیست، بلکه غذاهایی که مصرف می‌کنیم و بیماری‌های عفونی که با آن‌ها روبه‌رو می‌شویم نیز بخشی از محیط محسوب می‌شوند. حتی سبک زندگی مدرن، مانند مصرف غذاهای فرآوری‌شده یا قرار گرفتن در معرض آلودگی‌های صنعتی، می‌تواند فشارهای تکاملی تازه‌ای ایجاد کند و مسیر تغییرات آینده انسان را شکل دهد.

یکی از مهم‌ترین عوامل محیطی، آب‌وهواست. فرهنگ می‌تواند تا حدی انسان را از شرایط سخت آب‌وهوایی محافظت کند؛ برای نمونه با ساخت خانه، استفاده از وسایل گرمایشی در زمستان یا به‌کارگیری سیستم‌های سرمایشی در تابستان. با این حال، این اقدامات تنها بخشی از فشارهای محیطی را کاهش می‌دهند و نمی‌توانند ما را به‌طور کامل از گرما، سرما یا اثرات مستقیم اشعه خورشید مصون کنند. بدن انسان همچنان ناچار است خود را با این شرایط سازگار کند و همین سازگاری‌ها در طول زمان به تغییرات ژنتیکی منجر می‌شوند. این تغییرات به‌ویژه در زمینه مقاومت در برابر دماهای شدید یا تابش خورشید ادامه پیدا می‌کنند و نشان می‌دهند که تکامل زیستی حتی در عصر فناوری نیز فعال است.

قدرت اشعه خورشید

اشعه فرابنفش خورشید می‌تواند به پوست انسان آسیب جدی وارد کند و خطراتی مانند آفتاب‌سوختگی و سرطان پوست را افزایش دهد. افرادی که پوست روشن دارند بیشتر در معرض این آسیب‌ها قرار می‌گیرند، در حالی که افراد با میزان بالاتر ملانین در پوست، به‌طور طبیعی محافظت بیشتری در برابر نور خورشید دارند. در مناطق گرمسیری که تابش خورشید شدید و مداوم است، داشتن پوست تیره یک مزیت مهم محسوب می‌شود، زیرا ملانین نقش حفاظتی قوی ایفا می‌کند. اما در مناطق ابری و سرد، پوست روشن مزیت دیگری دارد؛ این نوع پوست امکان تولید ویتامین D بیشتری را فراهم می‌کند، ویتامینی که برای رشد طبیعی استخوان‌ها و سلامت عمومی بدن ضروری است. همین تفاوت‌ها نشان می‌دهد که ژن‌های مرتبط با رنگ پوست تحت فشارهای محیطی مختلف تغییر کرده‌اند و تکامل یافته‌اند، به‌گونه‌ای که توانسته‌اند سلامت نسل‌های بعدی را تضمین و به بقای انسان در شرایط گوناگون کمک کنند.

غذاهایی که مصرف می‌کنیم

غذاها نقش مهمی در تکامل انسان داشته‌اند. حدود ۱۰ هزار سال پیش انسان‌ها حیواناتی مانند گاو و بز را اهلی کردند و سپس نزدیک به ۸ هزار سال پیش یاد گرفتند شیر آن‌ها را به‌عنوان منبع غذایی استفاده کنند. در آن زمان بیشتر بزرگسالان توانایی هضم شیر خام را نداشتند و مصرف آن باعث بیماری یا مرگ و میر می‌شد، اما برخی افراد ژنی داشتند که امکان هضم لاکتوز را فراهم می‌کرد. از آنجا که شیر غذایی غنی و ارزشمند بود، این افراد توانستند مقاومت کنند و زنده بمانند و فرزندان بیشتری داشته باشند. به مرور این ژن در جمعیت گسترش یافت و امروزه بسیاری از انسان‌ها توانایی هضم شیر را دارند. این نمونه‌ای روشن از «هم‌تکاملی فرهنگی و زیستی» را نشان می‌دهد که یک رفتار فرهنگی مانند دامداری و مصرف شیر می‌تواند تغییرات ژنتیکی را در انسان‌ها ایجاد کند و فرهنگ و زیست‌شناسی در تعامل مستقیم با یکدیگر قرار دارند.

بر اساس شواهد علمی، انسان هنوز در حال تکامل است - دیجینوی

نمونه‌های دیگری نیز وجود دارد. مردم اینویت در گرینلند ژن‌هایی دارند که به آن‌ها امکان هضم چربی‌های سنگین را بدون اینکه دچار بیماری‌های قلبی شوند، می‌دهد. همچنین مردم تورکانا در کنیا که در مناطق خشک زندگی می‌کنند، ژنی دارند که به آن‌ها اجازه می‌دهد مدت طولانی بدون مصرف آب زنده بمانند؛ قابلیتی که در افراد دیگر می‌تواند به آسیب کلیه منجر شود. این مثال‌ها نشان می‌دهد رژیم‌های غذایی متنوع در نقاط مختلف جهان چگونه مسیر تکامل انسان را تحت تأثیر قرار داده‌اند و هر جامعه انسانی بسته به شرایط محیطی خود مسیر تکاملی متفاوتی را طی کرده است.

بیماری‌ها

امراض و بیماری‌ها نیز همواره محرک‌های قدرتمندی برای تکامل انسان بوده‌اند. در قرن چهاردهم میلادی (۶۸۰ تا ۷۷۹ هجری شمسی) ، بیماری طاعون خیارکی اروپا و آسیا را درگیر کرد و حدود یک‌سوم جمعیت اروپا را از بین برد. بسیاری از بازماندگان ژنی داشتند که مقاومت در برابر بیماری ایجاد می‌کرد و همین ژن‌ها به نسل‌های بعد منتقل شد و توانستند در برابر اپیدمی‌های بعدی بهتر مقاومت کنند. در دوران اخیر نیز بیماری‌هایی مانند کووید-۱۹ در سال ۲۰۲۰ (۱۳۹۹) جهان را فرا گرفتند؛ واکسن‌ها جان بسیاری را نجات دادند، اما برخی افراد به‌طور طبیعی مقاومت ژنتیکی داشتند. احتمال دارد این مقاومت در نسل‌های آینده بیشتر شود و انسان‌ها توانایی مقابله با بیماری‌های جدید را پیدا کنند. این روند نشان می‌دهد بیماری‌ها همیشه یکی از مهم‌ترین عوامل محرک تکامل انسانی بوده‌اند.

انسان‌ها همچنان در حال تکامل هستند و محیط‌های متغیر، از آب‌وهوا و رژیم غذایی گرفته تا بیماری‌ها، این روند را هدایت می‌کنند. فرهنگ می‌تواند شرایط زندگی را تغییر دهد و فشارهای محیطی را کاهش دهد، اما نمی‌تواند ما را کاملاً از آن‌ها دور کند. بنابراین تکامل در جمعیت‌های انسانی ادامه دارد و شواهد نشان می‌دهد این فرایند حتی امروز هم فعال است؛ فرایندی که آینده انسان را شکل خواهد داد و مسیر زیست‌شناسی ما را در قرن‌های پیش رو تعیین می‌کند.

بسیاری از فسیل‌های شناخته‌شده هومینین‌ها (انسان‌ریخت‌ها) با طبقه‌بندی‌های گونه‌ای سازگار نیستند و نمونه مشهور این سردرگمی علمی، گروه معماگونه دنیسووَن‌ها (Denisovans) است. پژوهشی جدید از آکادمی علوم چین و دانشگاه هاوایی نشان می‌دهد که احتمال دارد شمار قابل‌توجهی از این ابهام‌های انسان‌شناختی در حقیقت به گونه‌ای تازه به نام Homo juluensis تعلق داشته باشند. این کشف می‌تواند به عنوان نقطه عطفی در پژوهش‌های انسان‌شناسی شناخته شود.

در حالی که امروزه تنها یک گونه از هومینین‌ها بر سطح سیاره وجود دارد، یعنی گونه Homo sapiens، خانواده انسانی در دوره‌های نسبتاً اخیر تاریخ زمین‌شناختی شامل مجموعه‌ای پیچیده و گسترده از اعضا بوده است. دانشمندان طی سالیان، برای روشن‌تر کردن این روایت پیشاتاریخی، به کاوش محوطه‌های باستانی در سراسر جهان پرداخته‌اند.

اکنون دانشمندان آکادمی علوم چین و دانشگاه هاوایی با معرفی یک گونه انسانی ناشناخته یا بهتر بگوییم طبقه‌بندی‌نشده به نام H. juluensis، بخشی جدید از این روایت را آشکار می‌کنند. جزئیات مربوط به این گونه تازه در مجلات Nature Communications و PaleoAnthropology منتشر شده است.

گونه H. juluensis که نام آن به معنای سر بزرگ است، در نواحی آسیای شرقی از حدود ۳۰۰۰۰۰ سال پیش تا نزدیک به ۵۰۰۰۰ سال پیش زیست می‌کرد. بر پایه یافته داشمندان، این گروه احتمالاً به شکار اسب‌های وحشی می‌پرداخت، ابزارهای سنگی می‌ساخت و برای گذران زمستان‌های بسیار سرد، پوست جانوران را فرآوری می‌کرد. کریستوفر جی. بی از دانشگاه هاوایی گفت که سرنخ اساسی برای شناسایی این گونه‌ی احتمالاً جدید، زمانی آشکار شد که او و همکارانش در حال تدوین نظامی تازه برای سازمان‌دهی شواهد فسیلی بودند.

او توضیح داد که اگرچه آغاز این پروژه به چند سال پیش بازمی‌گردد، انتظار نداشتند بتوانند گونه‌ای تازه از نیا‌ی انسان‌ها را کشف کنند. او افزود که این پژوهش، تاریخچه فسیلی هومینین‌ها را از ابهامی که در آن هر نمونه‌ به سادگی قابل انتساب به Homo erectus، Homo neanderthalensis یا Homo sapiens نبود، پاکسازی می‌کند.

دانشمندان گونه تازه‌ای از انسان کشف کردند که با باورهای رایج ناسازگار است - دیجینوی

البته یکی از اعضای احتمالی گونه جدید H. juluensis، برای محققان بیگانه نیست. دنیسوون‌ها که نخستین‌بار در سال ۲۰۱۰ از طریق DNA استخراج‌شده از استخوان انگشت دختر خردسالی در سیبری شناسایی شدند، تاکنون در هیچ گونه‌ای دسته‌بندی نشده‌ بودند، اما حالا دانشمندان باور دارند که ممکن است آنان به این گونه‌ی تازه تعلق داشته باشند.

H. juluensis همچنین معمای دیگری را که به فسیل‌های انسان هوجیایائو مربوط می‌شود، توضیح می‌دهد. این فسیل‌ها که سال‌ها پژوهشگران را سردرگم کرده‌اند، ویژگی‌هایی ترکیبی از H. erectus و H. sapiens را نشان می‌دهند. در مطالعه چاپ‌شده در مجله PaleoAnthropology اشاره شده است که این بقایا در گذر زمان با طبقه‌بندی‌های گوناگون اشتباه گرفته شده‌اند، اما تفاوت‌های آن‌ها در جمجمه، دندان‌ها، فک‌ها و چند ویژگی دیگر، نشانه‌هایی از گونه‌ای جدید به شمار می‌روند. این گونه در فسیل‌هایی همچون Penghu 1 شامل استخوان فک، Xiahe شامل فک پایین، Xuchang شامل بخش‌هایی از جمجمه، و نیز انواع فسیل‌های دنیسووا نمایان است.

اگرچه این استدلال که نمونه‌های یادشده به گونه‌ای ناشناخته از انسان تعلق دارند، بسیار قانع‌کننده به نظر می‌رسد، اما پژوهش‌های بیشتر برای رسیدن به قطعیت ضروری است. با توجه به اینکه فسیل‌های مذکور همچنان در طبقه‌بندی گونه‌ای جای نمی‌گیرند، احتمالاً شاخه هومینین با یک یا چند عضو تازه گسترش خواهد یافت.

شما در جهانی سه‌بعدی زندگی می‌کنید؛ همه ما همین‌گونه‌ایم. می‌توان در جهت‌های چپ، راست، جلو، عقب، بالا و پایین حرکت کرد. اکنون موجودی را تصور کنید که می‌تواند همانند فشار دادن یک کلید، در جهان شما ظاهر شود و سپس ناپدید گردد؛ موجودی که همچون استاد بی‌بدیل توهمات، از محدودیت‌های فیزیکی جهان ما رهاست و قادر است در لحظه، از فاصله‌هایی عظیم در فضا عبور کند و از میان ابعادی پنهان سفر نماید؛ ابعادی که برخی باور دارند در ورای ادراک ما نهفته‌اند.

اما اگر شما نیز به شکلی مشابه به این ابعاد بالاتر متصل بودید چه؟ اگر واژه دیگری که بتوان برای چنین موجود فراجهانی به کار برد، «آگاهی» بود؟

با وجود قرن‌ها مطالعه علمی، ماهیت آگاهی همچنان معما باقی مانده است. نظریه‌های گوناگونی برای توضیح این پدیده مطرح شده‌اند؛ از شبکه‌های عصبی مغز گرفته تا الگوریتم‌های پیچیده شناخت، اما هیچ‌یک نتوانسته‌اند به‌طور قطعی جوهره آن را روشن کنند. مایکل پراویکا، استاد فیزیک دانشگاه نوادا در لاس‌وگاس بر این باور است که برای توضیح آگاهی، باید به سراغ ابعاد پنهان رفت. از نگاه او، آگاهی در لحظه‌های اوج ادراک، توانایی عبور از مرزهای جهان فیزیکی را دارد. مفهوم او به نظریه «فرا‌بُعدی‌بودن» ارتباط پیدا می‌کند؛ یعنی این احتمال که جهان ما تنها از سه بُعد قابل‌ادراک ساخته نشده باشد، بلکه بخشی از مجموعه‌ای بسیار عظیم‌تر با ابعاد پنهان باشد.

اگر این نظریه درست باشد، باید بپذیریم که نه‌تنها برخی موجودات می‌توانند خارج از قلمرو فیزیکی و رها از محدودیت‌های فضا و زمان سکونت داشته باشند، بلکه آگاهی ما نیز شاید ظرفیتی مشابه داشته باشد.

پراویکا که مسیحی ارتدوکس و دارای مدرک دکترای هاروارد است، فرا‌بُعدی‌بودن را راهی برای پیوند دادن پس‌زمینه علمی خود با باورهای دینی‌اش می‌داند. او در حاشیه جریان اصلی علم حرکت می‌کند و ایده‌های پذیرفته‌شده‌تر را تا مرزهای دور می‌برد تا به موضوعات پیچیده فکر کند. پراویکا باور دارد که فرا‌بُعدی‌بودن مفهومی بسیار آشناتر از آن چیزی است که تصور می‌کنیم. برای نمونه، او معتقد است عیسی می‌توانسته موجودی فرا‌بُعدی باشد، و تنها نمونه هم نباشد.

آیا آگاهی از بُعدی بالاتر سرچشمه می‌گیرد؟ - دیجینوی

او در گفت‌وگویی در سال ۲۰۲۴ می‌گوید: «در کتاب مقدس آمده که عیسی ۴۰ روز پس از حضور در زمین، عروج کرد. اگر یک موجود چهار‌بعدی باشید، چگونه به آسمان عروج می‌کنید؟»

او ادامه می‌دهد: «اما اگر فرا‌بُعدی باشید، حرکت از جهان آشنا به جهان آسمانی، که ممکن است جهانی دارای ابعاد بالاتر یا حتی بی‌نهایت بُعد باشد، بسیار ساده است.»

پراویکا پیشنهاد می‌کند که ما نیز ممکن است توانایی اتصال به ابعاد برتر را داشته باشیم، زمانی که مغزمان را به شیوه‌های خاصی درگیر می‌کنیم؛ برای مثال هنگام خلق آثار هنری، انجام پژوهش علمی، تفکر فلسفی عمیق یا حتی در سفرهای گسترده‌ای که در رؤیا تجربه می‌کنیم. در چنین لحظه‌هایی، آگاهی ما پرده جهان فیزیکی را می‌شکافد و با ابعاد برتر هم‌نوا می‌شود و در پاسخ، امواجی از خلاقیت را دریافت می‌کند. او می‌گوید: «این واقعیت که ما می‌توانیم در ذهن و ریاضیات خود، ابعادی فراتر از چهار بُعد را تصور کنیم، یک موهبت است … چیزی که ورای زیست‌شناسی قرار می‌گیرد.»

این ایده که آگاهی با ابعاد بالاتر تعامل دارد، با پیشرفته‌ترین نظریه‌های فیزیک، از جمله نظریه ریسمان، پیوند می‌یابد. در این نظریه، همه چیز در جهان، از کوچک‌ترین ذرات تا نیروهایی که آنها را به هم پیوند می‌دهند، از ریسمان‌های بسیار ریز و مرتعش تشکیل شده است. ارتعاش این ریسمان‌ها در ابعاد نادیدنی و متعدد، منشأ تمام ذرات و نیروهایی است که مشاهده می‌کنیم.

پراویکا می‌گوید: «نظریه ریسمان اساساً نظریه‌ای درباره فرا‌بُعدی‌بودن است. این نظریه بررسی می‌کند که جهان در مقیاسی زیر‌کوانتومی چگونه ساخته شده است.»

فرا‌بُعدی‌بودن همچنین ممکن است به توضیح انحنای فضاـزمان کمک کند؛ همان پدیده‌ای که فضا و زمان را در اطراف اجرام عظیم مانند ستاره‌ها یا سیارات دچار خمیدگی می‌کند و منجر به گرانش می‌شود. پراویکا می‌گوید: «اگر فضاـزمان تخت نباشد و خمیده باشد، می‌توان احتمال داد که این خمیدگی از بُعدی بالاتر سرچشمه بگیرد.»

اگرچه فیزیک‌دانان به‌طور کلی نظریه‌های مرتبط با ابعاد برتر را پذیرفته‌اند، اما بسیاری با کوشش پراویکا برای پیوند دادن فرا‌بُعدی‌بودن به آگاهی مخالف‌اند. این رویکرد حتی ممکن است در جامعه علمی بدعت‌گونه تلقی شود.

استیون هالر، استاد فیزیک دانشگاه فوردهم در نیویورک، می‌گوید دیدگاه پراویکا به الهیاتی از نوع «خدای رخنه‌ها» منتهی می‌شود؛ حالتی که در آن «شکاف‌های دانش علمی به مداخله الهی نسبت داده می‌شود، به‌جای آنکه فرصتی برای پرسشگری و فهم بیشتر باشد.»

او در گفتگوی سال ۲۰۲۴ ادامه می‌دهد: «این یک سازوکار توضیحی ضعیف است که روح پرسشگری لازم برای علم را خفه می‌کند و می‌آموزد که گفتن “نمی‌دانم” پذیرفتنی نیست.»

به باور هالر، نادانی آغاز راه است، نه پایان آن. همچنین باید بهای نادیده گرفتن واقعیت را نیز در نظر گرفت.

او توضیح می‌دهد که نحوه پر شدن شکاف‌های دانشی را می‌توان در چگونگی فهم انسان‌ها از سازوکار منظومه شمسی مشاهده کرد. زمانی، مردم بر مدل بطلمیوسی (باور به مرکزی‌بودن زمین در جهان) تکیه می‌کردند. برای توجیه حرکت پس‌رونده سیارات، اخترشناسان به «افلاک تدویر» روی آوردند؛ یعنی افزودن مدارهای دایره‌ای کوچک بر مدارهای بزرگ‌تر سیارات. اما این مدل بیش از حد پیچیده شد و پذیرش مدل خورشیدمرکزی را به تأخیر انداخت.

هالر می‌گوید: «بهای این کار، انحراف پیچیده‌ای از واقعیت بود. تصور فضای فرا‌بُعدی جذاب است و ریاضیات پیشرفته از تعامل میان ابعاد بسیار بهره برده، اما آیا این ابعاد واقعاً وجود دارند یا نسخه‌های مدرن همان افلاک تدویر هستند؟»

این تردید درباره این ادعا نیز وجود دارد که توانایی ما برای تفکر نوآورانه ناشی از فرا‌بُعدی‌بودن باشد. هالر می‌گوید: «من هیچ‌کس را نمی‌شناسم که بتواند شیئی با بیش از سه بُعد فضایی را تصور کند.» همه عملیات ریاضی مربوط به ابعاد بالاتر، الگوریتمی‌اند؛ یعنی عملیات بر بُعد چهارم، دقیقاً به همان شکل انجام می‌شود که بر ابعاد یک، دو یا سه انجام می‌دهیم.

او می‌گوید: «قواعد همان‌اند. آنچه ما از چنین اشیائی در ذهن رسم می‌کنیم، صرفاً تصویری فرافکنی‌شده در سه بُعد است؛ همان‌طور که فرافکنی یک مکعب در دو بُعد به صورت مربع دیده می‌شود.»

هالر اذعان می‌کند که باورهای معنویِ سازگار با اصول علمی می‌توانند هم ایمان و هم علم را تقویت کنند. با این حال، او می‌گوید «فرا‌بُعدی‌بودن به مرزهای داستان علمی‌تخیلی نزدیک می‌شود.»

بررسی تجربی این قلمروها فراتر از توان کنونی علم است. حتی سازمان اروپایی پژوهش‌های هسته‌ای (سرن) نیز نتوانسته تصویری روشن از ابعاد بالاتر ارائه دهد. برخورددهنده بزرگ هادرونی، ذرات را با سرعت‌های بسیار بالا به یکدیگر می‌کوبد تا سازه‌های بنیادی جهان را بررسی کند. پژوهشگران با این ابزار به ابعادی بسیار کوچک‌تر از یک پروتون دسترسی پیدا می‌کنند. اگر یک تار موی انسان را تا پهنای یک زمین فوتبال بزرگ کنید، یک پروتون همچنان کوچک‌تر از دانه‌ای شن بر روی آن زمین خواهد بود. اما برای مشاهده ریسمان‌های فرا‌بُعدی پیش‌بینی‌شده در فیزیک کوانتومی، باید به مقیاس‌هایی بسیار ریزتر دست یافت؛ چیزی که شاید تنها با ساخت یک ابرشتاب‌دهنده یا سازه کیهانی عظیمی مانند «دایسون اسفر» ممکن شود.

پراویکا باور دارد که در طول عمر فرزندانش، ما راهی برای تولید انرژی‌های خارق‌العاده لازم برای بررسی ابعاد دیگر پیدا خواهیم کرد. او همچنان مدافع پرشور مفهوم فرا‌بُعدی‌بودن است.

او می‌گوید: «در غیر این صورت چه معنایی دارد؟ چرا باید مطالعه کرد؟ چرا باید زیست؟» فرا‌بُعدی‌بودن به او هدفی می‌دهد؛ نوعی شادی که «ورای این جهان» است.

دانشمندان ترفندی هوشمندانه برای برنده‌ شدن در چندین دور از بازی سنگ، کاغذ، قیچی فاش کرده‌اند: بهترین راهبرد، «تصادفی و غیر قابل‌ پیش‌بینی‌ بودن کامل» است. در واقع، نباید به آنچه در دور قبلی اتفاق افتاده است توجه کنید.

بااین‌حال، اجرای این راهبرد چندان آسان نیست. برای درک چگونگی تصمیم‌گیری مغز انسان در یک موقعیت رقابتی، از گروهی از افراد خواسته شد تا در مجموع ۱۵۰۰۰ دور بازی سنگ، کاغذ، قیچی انجام دهند، در حالی که فعالیت مغزی آن‌ها به‌طور هم‌زمان ثبت می‌شد.

نتایج این پژوهش که در نشریه Social Cognitive and Affective Neuroscience منتشر شده است، نشان داد شرکت‌کنندگانی که تحت‌تأثیر نتایج دورهای قبلی قرار می‌گرفتند، در مجموع بیشتر از دیگران شکست می‌خوردند.‌ همچنین مشخص شد که انسان‌ها در ایجاد الگوهای واقعاً تصادفی عملکرد ضعیفی دارند و از روی فعالیت مغزی آنان می‌توان سوگیری‌ها و الگوهای رفتاری مشخصی را هنگام تصمیم‌گیری در رقابت شناسایی کرد.

حوزه «علوم اعصاب اجتماعی» تاکنون عمدتاً بر مطالعه مغز افراد به‌صورت انفرادی تمرکز داشته است. بااین‌حال، برای درک واقعی نحوه تصمیم‌گیری مغزها در تعاملات انسانی، لازم است از روشی به نام اسکن هم‌زمان چندمغزی یا Hyperscanning استفاده شود.

در این روش، پژوهشگران فعالیت مغزی دو یا چند نفر را هنگام تعامل با یکدیگر به‌صورت هم‌زمان ثبت می‌کنند، که این امر تصویری واقعی‌تر از رفتار اجتماعی در شرایط طبیعی ارائه می‌دهد.

تا کنون بیشتر پژوهش‌های مبتنی بر این روش بر بررسی «همکاری» متمرکز بوده‌اند. در موقعیت‌های همکاری، مفید است که رفتار فرد تا حد ممکن قابل‌ پیش‌بینی باشد تا بتواند اقدامات و مقاصد طرف مقابل را بهتر درک کند.‌ اما محققان به فرایند تصمیم‌گیری در رقابت علاقه‌مند بودند، جایی که غیر قابل‌ پیش‌بینی‌ بودن می‌تواند مزیت رقابتی ایجاد کند، مانند زمانی که فرد در حال انجام بازی سنگ، کاغذ، قیچی است.

پرسش اصلی این بود که مغز انسان چگونه تصمیم می‌گیرد و آیا عملکردهای قبلی خود و طرف مقابل را نیز در نظر می‌گیرد یا خیر؟‌ برای بررسی این موضوع، فعالیت مغزی بازیکنان را به‌صورت هم‌زمان هنگام انجام ۴۸۰ دور بازی سنگ، کاغذ، قیچی بر روی رایانه ثبت شد. از مجموع ۱۵۰۰۰ دور بازی انجام‌ شده توسط تمام شرکت‌کنندگان، مشخص گردید که بازیکنان در تصمیم‌گیری برای حرکت بعدی خود چندان تصادفی عمل نمی‌کنند.

با وجود این‌که بهترین راهبرد، تصادفی‌ بودن است، اکثر افراد تمایل قابل‌توجهی به تکرار یک گزینه خاص داشتند. بیش از نیمی از بازیکنان گزینه «سنگ» را بیش از سایر گزینه‌ها انتخاب کردند، پس از آن «کاغذ» در رتبه دوم و «قیچی» کمترین انتخاب را داشت.

علاوه بر این، اغلب شرکت‌کنندگان تمایل داشتند که گزینه‌های خود را تکرار نکنند، یعنی در دور بعدی معمولاً گزینه متفاوتی را انتخاب می‌کردند، حتی بیش از آنچه احتمال تصادفی انتظار می‌رفت.

محققان توانستند بر اساس داده‌های مغزی، تصمیم بازیکنان را در انتخاب میان «سنگ»، «کاغذ» یا «قیچی» حتی پیش از آن‌که واکنش خود را نشان دهند، پیش‌بینی نمایند. این بدان معناست که می‌توان روند تصمیم‌گیری را در مغز در زمان واقعی ردیابی کرد.

دانشمندان ترفندی هوشمندانه برای پیروزی در بازی سنگ، کاغذ، قیچی پیدا کردند - دیجینوی

جالب‌تر آن‌که در داده‌های مغزی نه‌تنها اطلاعات مربوط به تصمیم در حال شکل‌گیری، بلکه شواهدی از رخدادهای بازی قبلی نیز مشاهده شد. مغز در لحظه تصمیم‌گیری، اطلاعاتی درباره انتخاب قبلی خود بازیکن و همچنین حرکت رقیب در اختیار داشت. این موضوع نشان می‌دهد که هنگام تصمیم‌گیری، انسان به‌طور طبیعی از اطلاعات گذشته برای تعیین حرکت بعدی استفاده می‌کند؛ مثلاً با این منطق که: «او در دور قبل سنگ بازی کرد، پس من چه حرکتی انجام دهم؟».

ما به‌طور غریزی نمی‌توانیم از پیش‌بینی آینده بر اساس گذشته دست برداریم. اما نکته مهم این است که هنگام تلاش برای غیرقابل‌پیش‌بینی‌بودن، اتکا به نتایج گذشته مفید نیست. تنها مغز بازیکنانی که در بازی شکست خورده بودند، اطلاعاتی از دور قبلی را حفظ کرده بود، در حالی که مغز برندگان چنین وابستگی‌ای نشان نمی‌داد. این بدان معناست که تکیه بیش‌ازحد بر نتایج گذشته، واقعاً به ضرر راهبرد فرد تمام می‌شود.

کدام‌یک از ما تاکنون آرزو نکرده‌ایم که بدانیم رقیب در دور بعد چه حرکتی انجام خواهد داد؟ از بازی‌های ساده گرفته تا رقابت‌های سیاسی در سطح جهانی، داشتن راهبردی مناسب می‌تواند مزیتی تعیین‌کننده باشد.

پژوهش جدید نشان می‌دهد که مغز انسان همچون یک رایانه عمل نمی‌کند: ما ناگزیر به پیش‌بینی آینده بر اساس گذشته هستیم، و در تصمیم‌گیری‌ها نیز ناخودآگاه از نتایج پیشین تأثیر می‌پذیریم، حتی اگر این امر در موقعیت‌های رقابتی زیان‌آور باشد.

البته بازی سنگ، کاغذ، قیچی یکی از ساده‌ترین بازی‌هایی است که می‌توان برای این نوع پژوهش‌ها به کار برد، اما نقطه شروع مناسبی برای درک اولیه رفتار رقابتی در مغز بود. گام‌های بعدی، انتقال این روش به موقعیت‌های پیچیده‌تر رقابتی بوده، جایی که پیگیری تصمیم‌های گذشته از اهمیت استراتژیک برخوردار است.

مغز ما در غیر قابل‌ پیش‌بینی‌ بودن عملکرد ضعیفی دارد. این ویژگی در بسیاری از تعاملات اجتماعی سودمند است و می‌تواند به همکاری مؤثرتر منجر شود؛ اما در موقعیت‌های رقابتی، همین ویژگی ممکن است مانع موفقیت ما شود.

نتیجه مهم این است که افرادی که از تحلیل بیش‌ازحد گذشته دست می‌کشند، احتمال بیشتری دارند که در آینده پیروز شوند.

پژوهش تازه‌ای نشان داده که انسان قادر است اشیای پنهان‌ شده در زیر شن را احساس کند. این یافته می‌تواند درک ما از حس لامسه را گسترش دهد و الهام‌بخش طراحی ربات‌ها باشد.

پژوهشگران دانشگاه کویین مری لندن و کالج دانشگاهی لندن دریافته‌اند که انسان‌ها می‌توانند اشیایی را که درون شن مدفون هستند، بدون تماس مستقیم شناسایی کنند. این کشف، باور دیرینه‌ای را که حس لامسه را به تماس فیزیکی محدود می‌دانست، به چالش می‌کشد.

حس لامسه همواره به‌عنوان حسی در نظر گرفته می‌شد که تنها در محدوده‌ی تماس مستقیم پوست با سطوح فعال است. اما مطالعه‌ای که در کنفرانس بین‌المللی IEEE درباره‌ی رشد و یادگیری (ICDL) ارائه شد، نشان می‌دهد واقعیت فراتر از این است.

در این آزمایش، از شرکت‌کنندگان خواسته شد انگشتان خود را به‌آرامی درون شن حرکت دهند تا مکعبی را که در زیر سطح پنهان شده بود، بیابند، بدون آن‌که ابتدا با آن تماس داشته باشند. به‌طرز شگفت‌آوری، آن‌ها توانستند محل جسم مدفون را با دقت چشمگیری پیدا کنند.

نتایج این مطالعه نشان می‌دهد که انسان‌ها نیز همانند برخی پرندگان ساحلی، دارای توانایی لامسه‌ی از راه دور هستند. پرندگانی مانند «سندپایپر» و «پلاور» از این حس برای یافتن شکار زیر شن استفاده می‌کنند. آن‌ها ارتعاشات مکانیکی بسیار ظریفی را که از حرکت طعمه در زیر سطح شن ایجاد می‌شود، تشخیص می‌دهند.

راز حس هفتم گشوده شد؛ پژوهش جدید نشان می‌دهد انسان می‌تواند اشیای مدفون را مانند پرندگان ساحلی تشخیص دهد - دیجینوی

پژوهش نشان داده که انسان نیز قادر است از طریق جابه‌جایی‌های بسیار جزئی در دانه‌های شن، بازتاب ناشی از اشیای پنهان را احساس کند. مدل‌سازی فیزیکی این پدیده نشان داد که حساسیت دست انسان به مرز نظری قابل‌تشخیص از طریق بازتاب‌های مکانیکی نزدیک است. این بدان معناست که دامنه‌ی حس لامسه‌ی انسان بیش از آن چیزی بوده که تاکنون تصور می‌شد.

پژوهشگران عملکرد انسان را با یک حسگر لمسی رباتیک مقایسه کردند که با استفاده از الگوریتم حافظه‌ی کوتاه و بلندمدت (LSTM) آموزش داده شده بود. انسان‌ها توانستند در محدوده‌ی قابل‌تشخیص، دقتی برابر با ۷۰.۷ درصد به‌دست آورند.

در حالی که ربات قادر بود اجسام را از فاصله‌ی اندکی بیشتر احساس کند، اما غالباً با خطا همراه بود و تنها به دقت کلی ۴۰ درصد دست یافت. هر دو، یعنی انسان و ربات، عملکردی نزدیک به بیشینه‌ی حساسیت پیش‌بینی‌شده توسط مدل‌های فیزیکی از خود نشان دادند.

این نتایج تأیید می‌کند که انسان قادر است پیش از تماس واقعی، وجود جسمی را درک کند. این یافته درک علمی از عملکرد حس لامسه در انسان را گسترش می‌دهد و چشم‌اندازهای تازه‌ای برای کاربردهای فناورانه ایجاد می‌کند.

تیم پژوهشی معتقد است این کشف می‌تواند در نحوه‌ی طراحی سامانه‌های لمسی برای ربات‌ها و ابزارهای کمکی تحول ایجاد کند. با مطالعه‌ی حساسیت لامسه‌ی انسان، می‌توان ماشین‌هایی ساخت که قادر باشند اشیای مدفون یا پنهان را بدون نیاز به ورودی دیداری تشخیص دهند.

الیزابتا ورساج، استاد ارشد روان‌شناسی در دانشگاه کویین مری لندن، اظهار داشت «این نخستین‌بار است که حس لامسه‌ی از راه دور در انسان مورد بررسی قرار گرفته و این موضوع درک ما از جهان ادراکی در موجودات زنده از جمله انسان را دگرگون می‌کند.»

ژنگ‌چی چِن، دانشجوی دکترای آزمایشگاه رباتیک پیشرفته در همان دانشگاه، افزود: «این کشف افق‌های تازه‌ای را برای طراحی ابزارها و فناوری‌های کمکی می‌گشاید که می‌توانند دامنه‌ی درک لمسی انسان را گسترش دهند.»‌ او ادامه داد که این یافته‌ها می‌توانند به ساخت ربات‌هایی منجر شوند که قادر به انجام وظایف ظریف، مانند یافتن آثار باستانی مدفون یا کاوش در زمین‌های دانه‌ریز همچون خاک مریخ هستند.

ورساج و همکارانش این مطالعه را گامی مهم برای روان‌شناسی و مهندسی می‌دانند.‌ لورنتزو جامونه، دانشیار رباتیک و هوش مصنوعی در کالج دانشگاهی لندن، گفت این پژوهش به دلیل رویکرد میان‌رشته‌ای خود برجسته است. او اظهار داشت: «آنچه این پژوهش را به‌ویژه هیجان‌انگیز می‌کند، این است که مطالعات انسانی و رباتیک به‌طور متقابل به پیشرفت یکدیگر کمک کردند. آزمایش‌های انسانی مسیر یادگیری ربات را هدایت کرد و عملکرد ربات نیز دیدگاه‌های تازه‌ای برای تفسیر داده‌های انسانی فراهم آورد.»

در یک مطالعه، موش‌هایی که پیوند میکروبیوم روده‌ای خود را از کودکان شاد و برون‌گرا دریافت کرده بودند، تمایل بیشتری به کاوش محیط اطراف خود نشان دادند. این یافته نشان می‌دهد باکتری‌هایی که در دوران کودکی در روده ما زندگی می‌کنند، می‌توانند نقشی فعال در شکل‌دهی به ویژگی‌های شخصیتی ما ایفا کنند.

هریت شلکنس (Harriët Schellekens) از کالج دانشگاهی کورک در ایرلند، که در این پژوهش مشارکت نداشت، می‌گوید: «این نتایج نشان می‌دهد که میکروب‌های ما صرفاً مسافران غیرفعال نیستند، بلکه بازیگران فعالی در رشد عاطفی به شمار می‌روند.»

پژوهش‌های متعددی در سال‌های اخیر نشان داده‌اند که اجتماع میکروب‌های ساکن روده با سلامت جسمی، احساسات و خلق‌و‌خوی انسان ارتباط تنگاتنگی دارد. به عنوان نمونه، افرادی که فاقد برخی انواع خاص از باکتری‌های روده هستند، در معرض خطر بیشتری برای ابتلا به افسردگی یا اضطراب قرار دارند.

هرچند هنوز به طور قطعی مشخص نیست که آیا این باکتری‌ها علت تغییرات رفتاری هستند یا در واکنش به رفتار انسان تغییر می‌کنند، اما شواهدی وجود دارد که اصلاح ترکیب میکروبیوم می‌تواند بر خلق‌و‌خو اثر بگذارد. برای مثال، پیوند میکروبهای مدفوعی از افراد مبتلا به افسردگی به موش‌ها باعث بروز رفتارهای افسرده‌گونه در آن‌ها می‌شود و در مقابل، درمان بیماران افسرده با پیوند میکروبهای مدفوعی در برخی آزمایش‌های مقدماتی، موجب بهبود علائم آن‌ها شده است.

برای بررسی دقیق‌تر ارتباط میان میکروبیوم روده و ویژگی‌های خلقی، آنا آتسینکی (Anna Aatsinki) از دانشگاه تورکو در فنلاند و همکارانش، میکروبهای مدفوع کودکان نوپا را به موش‌های جوان پیوند زدند. در نخستین گام، این گروه شخصیت ۲۷ کودک ۲.۵ ساله را با استفاده از یک آزمون استاندارد ارزیابی خلق‌و‌خو و فعالیتی شامل بازی با تفنگ حباب‌ساز سنجیدند. آتسینکی توضیح می‌دهد: «ما نمی‌توانستیم اختلالاتی مانند اضطراب را در کودکان ۲ ساله بررسی کنیم، اما تصور کردیم شاید بتوان تفاوت‌های رفتاری را مشاهده کرد؛ برای مثال، این‌که آیا کودکان درون‌گرا یا برون‌گرا هستند.»

بر پایه این ارزیابی‌ها، پژوهشگران ۱۰ کودک را به‌عنوان دارای ویژگی‌های برون‌گرایانه بالا و ۸ کودک را به‌عنوان درون‌گرا طبقه‌بندی کردند. سپس از میان آن‌ها، نمونه‌های مدفوع ۴ کودک برون‌گرا و ۴ کودک درون‌گرا، شامل ۲ پسر و ۲ دختر از هر گروه، جمع‌آوری شد.

این نمونه‌ها با گلیسرول ترکیب و سپس به ۵۳ موش ۲۲ تا ۲۳ روزه تزریق شد که پیش‌تر روده‌هایشان تخلیه شده بود. پس از آن، آتسینکی و همکارانش رفتار موش‌ها را در مجموعه‌ای از آزمون‌های رفتاری و موقعیت‌های مختلف بررسی کردند. نتایج نشان داد موش‌هایی که میکروبیوم خود را از کودکان برون‌گرا دریافت کرده بودند، رفتارهای کاوشگرانه و کنجکاوی بیشتری نسبت به موش‌های گروه کنترل یا موش‌هایی که پیوند از کودکان درون‌گرا داشتند از خود نشان می‌دادند.

برای بررسی چگونگی تأثیر میکروب‌های روده بر مغز، پژوهشگران بافت مغزی موش‌ها را نیز تحلیل کردند تا تغییرات فعالیت ژنی را شناسایی کنند. یافته‌ها نشان داد موش‌هایی که پیوند از کودکان درون‌گرا دریافت کرده بودند، فعالیت کمتری در نورون‌های تولیدکننده دوپامین (ماده‌ای شیمیایی در مغز که با پاداش و رفتارهای مرتبط با خطرپذیری در ارتباط است) داشتند.

شلکنس می‌گوید: «این پژوهش به شکلی زیبا نشان می‌دهد که میکروبیوم روده در سال‌های نخست زندگی می‌تواند در شکل‌گیری گرایش‌های رفتاری نقش داشته باشد. با انتقال میکروب‌ها از کودکان به جوندگان، پژوهشگران پیوندی نادر میان میکروب‌ها، خلق‌و‌خوی انسانی و عملکرد مغزی ایجاد کردند.»

به گفته او، این یافته‌ها مسیر ارتباطی میان روده و مغز را برجسته می‌کند که از طریق سامانه دوپامین بر کنجکاوی، پاداش و انگیزش اثر می‌گذارد. با این حال، آتسینکی هشدار می‌دهد که نباید نقش این عامل را بیش از اندازه بزرگ کرد: «در کل، ویژگی‌های خلقی بزرگسالان عمدتاً با ژنتیک همبستگی بالایی دارند، اما عوامل محیطی، از جمله احتمالاً میکروبیوم، می‌توانند در بخشی از تفاوت‌های رفتاری مؤثر باشند.»

او اضافه می‌کند که هنوز نمی‌توان با اطمینان گفت آیا میکروب‌ها مستقیماً عامل تفاوت‌های رفتاری در کودکان هستند یا خیر. به گفته آتسینکی، ممکن است کودکان برون‌گرا به دلیل تعامل متفاوت با محیط یا رژیم غذایی خاص، ترکیب میکروبی متفاوتی در روده خود ایجاد کنند.

در سال ۱۹۷۲، نمونه خونی از یک زن باردار گرفته شد که به‌طرزی مرموز فاقد یک مولکول سطحی بود؛ مولکولی که در آن زمان روی تمام سلول‌های قرمز خونی شناخته‌ شده وجود داشت.

بیش از ۵۰ سال بعد، همین فقدان عجیب سرانجام پژوهشگران بریتانیایی را به کشف یک سامانه گروه خونی جدید در انسان رساند. لوییز تیلی، هماتولوژیست سرویس ملی سلامت بریتانیا (NHS)، درباره این پدیده نادر پس از حدود دو دهه تحقیق گفت: «این دستاوردی عظیم است و نتیجه تلاشی طولانی‌مدت از سوی تیم تحقیقاتی ما که سرانجام توانستیم این سامانه جدید گروه خونی را شناسایی کنیم و بهترین خدمات درمانی ممکن را برای بیماران نادر اما بسیار مهم ارائه دهیم.»

هرچند اغلب مردم با سامانه گروه خونی ABO و عامل Rh (علامت مثبت یا منفی) آشنا هستند، در واقع انسان‌ها سامانه‌های متعدد گروه خونی دارند که بر پایه تنوع گسترده‌ای از پروتئین‌ها و قندهایی که سطح سلول‌های خونی را می‌پوشانند، تعریف می‌شوند.

بدن ما از این مولکول‌های آنتی‌ژن، علاوه بر سایر عملکردهایشان، برای تشخیص «خودی» از «غیرخودی» استفاده می‌کند. گروه خونی در اصل با توجه به آنتی‌ژن‌های سامانه ABO که روی سطح گلبول‌های قرمز قرار دارند تعیین می‌شود. آنتی‌بادی‌های موجود در پلاسما زمانی فعال می‌شوند که یک آنتی‌ژن بیگانه را شناسایی کنند. اگر در هنگام تزریق خون، این نشانگرهای سلولی با یکدیگر سازگار نباشند، این فرآیند که در حالت عادی برای نجات جان بیمار انجام می‌شود، می‌تواند موجب واکنش‌های شدید یا حتی مرگ گردد.

بیشتر سامانه‌های اصلی گروه خونی در اوایل قرن بیستم کشف شدند. بسیاری از سامانه‌هایی که بعدها شناسایی شدند، مانند سامانه Er که در سال ۲۰۲۲ معرفی گردید، فقط در تعداد بسیار کمی از افراد یافت می‌شوند. سامانه جدید نیز از همین نوع است. تیلی توضیح داد: «کار بسیار دشوار بود، زیرا موارد ژنتیکی مرتبط با این پدیده فوق‌العاده نادر هستند.»

دانشمندان پس از ۵۰ سال موفق شدند یک گروه خونی جدید را شناسایی کنند - دیجینوی

در تحقیقات پیشین مشخص شد که بیش از ۹۹.۹ درصد مردم دارای آنتی‌ژن AnWj هستند، همان مولکولی که در نمونه خونی سال ۱۹۷۲ وجود نداشت. از آنجا که این آنتی‌ژن روی یک پروتئین مرتبط با میلین و لنفوسیت‌ها قرار دارد، پژوهشگران سامانه جدید را گروه خونی MAL نامیدند.

زمانی که هر دو نسخه ژن MAL در بدن فردی دچار جهش باشند، او دارای نوع خونی منفی AnWj می‌شود، درست مانند بیمار سال ۱۹۷۲. تیلی و همکارانش همچنین سه بیمار دیگر با گروه خونی منفی AnWj شناسایی کردند که فاقد این جهش بودند، و همین مسئله نشان داد که برخی اختلالات خونی می‌توانند موجب سرکوب تولید این آنتی‌ژن شوند.

تیم ساچ‌ول، زیست‌شناس سلولی از دانشگاه وست اینگلند، در توضیح این کشف گفت: «پروتئین MAL بسیار کوچک اما دارای ویژگی‌های خاصی است که شناسایی آن را دشوار کرده بود. برای اثبات قطعی وجود این سامانه، مجبور شدیم مسیرهای تحقیقاتی متعددی را طی کنیم تا شواهد کافی به‌دست آوریم.»

برای تأیید نقش این ژن، پژوهشگران پس از دهه‌ها تحقیق، ژن سالم MAL را در سلول‌های خونی منفی AnWj وارد کرده و مشاهده نمودند که این سلول‌ها بلافاصله آنتی‌ژن AnWj را تولید کردند. پروتئین MAL نقشی اساسی در حفظ پایداری غشای سلولی و تسهیل انتقال درون‌سلولی دارد. پژوهش‌های گذشته نشان داده بودند که آنتی‌ژن AnWj در نوزادان وجود ندارد و کمی پس از تولد ظاهر می‌شود.

تمام بیماران منفی AnWj که در این مطالعه بررسی شدند، دارای جهش ژنتیکی مشابهی بودند. با این حال، هیچ‌گونه ناهنجاری سلولی یا بیماری دیگری مرتبط با این جهش شناسایی نشد. اکنون که نشانگرهای ژنتیکی مرتبط با جهش MAL مشخص شده‌اند، پزشکان می‌توانند آزمایش‌هایی انجام دهند تا معلوم شود آیا نوع منفی MAL در یک بیمار ارثی است یا به‌دلیل سرکوب موقت آنتی‌ژن رخ داده است؛ موردی که می‌تواند نشانه‌ای از یک اختلال پزشکی دیگر باشد.

این ناهنجاری‌های نادر در گروه‌های خونی می‌توانند پیامدهایی شدید و گاه مرگبار برای بیماران داشته باشند. ازاین‌رو، هرچه درک ما از آن‌ها عمیق‌تر شود، احتمال نجات جان بیماران بیشتری افزایش می‌یابد.

نتایج این پژوهش در مجله Blood منتشر شده است.