در یک مطالعه، موش‌هایی که پیوند میکروبیوم روده‌ای خود را از کودکان شاد و برون‌گرا دریافت کرده بودند، تمایل بیشتری به کاوش محیط اطراف خود نشان دادند. این یافته نشان می‌دهد باکتری‌هایی که در دوران کودکی در روده ما زندگی می‌کنند، می‌توانند نقشی فعال در شکل‌دهی به ویژگی‌های شخصیتی ما ایفا کنند.

هریت شلکنس (Harriët Schellekens) از کالج دانشگاهی کورک در ایرلند، که در این پژوهش مشارکت نداشت، می‌گوید: «این نتایج نشان می‌دهد که میکروب‌های ما صرفاً مسافران غیرفعال نیستند، بلکه بازیگران فعالی در رشد عاطفی به شمار می‌روند.»

پژوهش‌های متعددی در سال‌های اخیر نشان داده‌اند که اجتماع میکروب‌های ساکن روده با سلامت جسمی، احساسات و خلق‌و‌خوی انسان ارتباط تنگاتنگی دارد. به عنوان نمونه، افرادی که فاقد برخی انواع خاص از باکتری‌های روده هستند، در معرض خطر بیشتری برای ابتلا به افسردگی یا اضطراب قرار دارند.

هرچند هنوز به طور قطعی مشخص نیست که آیا این باکتری‌ها علت تغییرات رفتاری هستند یا در واکنش به رفتار انسان تغییر می‌کنند، اما شواهدی وجود دارد که اصلاح ترکیب میکروبیوم می‌تواند بر خلق‌و‌خو اثر بگذارد. برای مثال، پیوند میکروبهای مدفوعی از افراد مبتلا به افسردگی به موش‌ها باعث بروز رفتارهای افسرده‌گونه در آن‌ها می‌شود و در مقابل، درمان بیماران افسرده با پیوند میکروبهای مدفوعی در برخی آزمایش‌های مقدماتی، موجب بهبود علائم آن‌ها شده است.

برای بررسی دقیق‌تر ارتباط میان میکروبیوم روده و ویژگی‌های خلقی، آنا آتسینکی (Anna Aatsinki) از دانشگاه تورکو در فنلاند و همکارانش، میکروبهای مدفوع کودکان نوپا را به موش‌های جوان پیوند زدند. در نخستین گام، این گروه شخصیت ۲۷ کودک ۲.۵ ساله را با استفاده از یک آزمون استاندارد ارزیابی خلق‌و‌خو و فعالیتی شامل بازی با تفنگ حباب‌ساز سنجیدند. آتسینکی توضیح می‌دهد: «ما نمی‌توانستیم اختلالاتی مانند اضطراب را در کودکان ۲ ساله بررسی کنیم، اما تصور کردیم شاید بتوان تفاوت‌های رفتاری را مشاهده کرد؛ برای مثال، این‌که آیا کودکان درون‌گرا یا برون‌گرا هستند.»

بر پایه این ارزیابی‌ها، پژوهشگران ۱۰ کودک را به‌عنوان دارای ویژگی‌های برون‌گرایانه بالا و ۸ کودک را به‌عنوان درون‌گرا طبقه‌بندی کردند. سپس از میان آن‌ها، نمونه‌های مدفوع ۴ کودک برون‌گرا و ۴ کودک درون‌گرا، شامل ۲ پسر و ۲ دختر از هر گروه، جمع‌آوری شد.

این نمونه‌ها با گلیسرول ترکیب و سپس به ۵۳ موش ۲۲ تا ۲۳ روزه تزریق شد که پیش‌تر روده‌هایشان تخلیه شده بود. پس از آن، آتسینکی و همکارانش رفتار موش‌ها را در مجموعه‌ای از آزمون‌های رفتاری و موقعیت‌های مختلف بررسی کردند. نتایج نشان داد موش‌هایی که میکروبیوم خود را از کودکان برون‌گرا دریافت کرده بودند، رفتارهای کاوشگرانه و کنجکاوی بیشتری نسبت به موش‌های گروه کنترل یا موش‌هایی که پیوند از کودکان درون‌گرا داشتند از خود نشان می‌دادند.

برای بررسی چگونگی تأثیر میکروب‌های روده بر مغز، پژوهشگران بافت مغزی موش‌ها را نیز تحلیل کردند تا تغییرات فعالیت ژنی را شناسایی کنند. یافته‌ها نشان داد موش‌هایی که پیوند از کودکان درون‌گرا دریافت کرده بودند، فعالیت کمتری در نورون‌های تولیدکننده دوپامین (ماده‌ای شیمیایی در مغز که با پاداش و رفتارهای مرتبط با خطرپذیری در ارتباط است) داشتند.

شلکنس می‌گوید: «این پژوهش به شکلی زیبا نشان می‌دهد که میکروبیوم روده در سال‌های نخست زندگی می‌تواند در شکل‌گیری گرایش‌های رفتاری نقش داشته باشد. با انتقال میکروب‌ها از کودکان به جوندگان، پژوهشگران پیوندی نادر میان میکروب‌ها، خلق‌و‌خوی انسانی و عملکرد مغزی ایجاد کردند.»

به گفته او، این یافته‌ها مسیر ارتباطی میان روده و مغز را برجسته می‌کند که از طریق سامانه دوپامین بر کنجکاوی، پاداش و انگیزش اثر می‌گذارد. با این حال، آتسینکی هشدار می‌دهد که نباید نقش این عامل را بیش از اندازه بزرگ کرد: «در کل، ویژگی‌های خلقی بزرگسالان عمدتاً با ژنتیک همبستگی بالایی دارند، اما عوامل محیطی، از جمله احتمالاً میکروبیوم، می‌توانند در بخشی از تفاوت‌های رفتاری مؤثر باشند.»

او اضافه می‌کند که هنوز نمی‌توان با اطمینان گفت آیا میکروب‌ها مستقیماً عامل تفاوت‌های رفتاری در کودکان هستند یا خیر. به گفته آتسینکی، ممکن است کودکان برون‌گرا به دلیل تعامل متفاوت با محیط یا رژیم غذایی خاص، ترکیب میکروبی متفاوتی در روده خود ایجاد کنند.

در سال ۱۹۷۲، نمونه خونی از یک زن باردار گرفته شد که به‌طرزی مرموز فاقد یک مولکول سطحی بود؛ مولکولی که در آن زمان روی تمام سلول‌های قرمز خونی شناخته‌ شده وجود داشت.

بیش از ۵۰ سال بعد، همین فقدان عجیب سرانجام پژوهشگران بریتانیایی را به کشف یک سامانه گروه خونی جدید در انسان رساند. لوییز تیلی، هماتولوژیست سرویس ملی سلامت بریتانیا (NHS)، درباره این پدیده نادر پس از حدود دو دهه تحقیق گفت: «این دستاوردی عظیم است و نتیجه تلاشی طولانی‌مدت از سوی تیم تحقیقاتی ما که سرانجام توانستیم این سامانه جدید گروه خونی را شناسایی کنیم و بهترین خدمات درمانی ممکن را برای بیماران نادر اما بسیار مهم ارائه دهیم.»

هرچند اغلب مردم با سامانه گروه خونی ABO و عامل Rh (علامت مثبت یا منفی) آشنا هستند، در واقع انسان‌ها سامانه‌های متعدد گروه خونی دارند که بر پایه تنوع گسترده‌ای از پروتئین‌ها و قندهایی که سطح سلول‌های خونی را می‌پوشانند، تعریف می‌شوند.

بدن ما از این مولکول‌های آنتی‌ژن، علاوه بر سایر عملکردهایشان، برای تشخیص «خودی» از «غیرخودی» استفاده می‌کند. گروه خونی در اصل با توجه به آنتی‌ژن‌های سامانه ABO که روی سطح گلبول‌های قرمز قرار دارند تعیین می‌شود. آنتی‌بادی‌های موجود در پلاسما زمانی فعال می‌شوند که یک آنتی‌ژن بیگانه را شناسایی کنند. اگر در هنگام تزریق خون، این نشانگرهای سلولی با یکدیگر سازگار نباشند، این فرآیند که در حالت عادی برای نجات جان بیمار انجام می‌شود، می‌تواند موجب واکنش‌های شدید یا حتی مرگ گردد.

بیشتر سامانه‌های اصلی گروه خونی در اوایل قرن بیستم کشف شدند. بسیاری از سامانه‌هایی که بعدها شناسایی شدند، مانند سامانه Er که در سال ۲۰۲۲ معرفی گردید، فقط در تعداد بسیار کمی از افراد یافت می‌شوند. سامانه جدید نیز از همین نوع است. تیلی توضیح داد: «کار بسیار دشوار بود، زیرا موارد ژنتیکی مرتبط با این پدیده فوق‌العاده نادر هستند.»

دانشمندان پس از ۵۰ سال موفق شدند یک گروه خونی جدید را شناسایی کنند - دیجینوی

در تحقیقات پیشین مشخص شد که بیش از ۹۹.۹ درصد مردم دارای آنتی‌ژن AnWj هستند، همان مولکولی که در نمونه خونی سال ۱۹۷۲ وجود نداشت. از آنجا که این آنتی‌ژن روی یک پروتئین مرتبط با میلین و لنفوسیت‌ها قرار دارد، پژوهشگران سامانه جدید را گروه خونی MAL نامیدند.

زمانی که هر دو نسخه ژن MAL در بدن فردی دچار جهش باشند، او دارای نوع خونی منفی AnWj می‌شود، درست مانند بیمار سال ۱۹۷۲. تیلی و همکارانش همچنین سه بیمار دیگر با گروه خونی منفی AnWj شناسایی کردند که فاقد این جهش بودند، و همین مسئله نشان داد که برخی اختلالات خونی می‌توانند موجب سرکوب تولید این آنتی‌ژن شوند.

تیم ساچ‌ول، زیست‌شناس سلولی از دانشگاه وست اینگلند، در توضیح این کشف گفت: «پروتئین MAL بسیار کوچک اما دارای ویژگی‌های خاصی است که شناسایی آن را دشوار کرده بود. برای اثبات قطعی وجود این سامانه، مجبور شدیم مسیرهای تحقیقاتی متعددی را طی کنیم تا شواهد کافی به‌دست آوریم.»

برای تأیید نقش این ژن، پژوهشگران پس از دهه‌ها تحقیق، ژن سالم MAL را در سلول‌های خونی منفی AnWj وارد کرده و مشاهده نمودند که این سلول‌ها بلافاصله آنتی‌ژن AnWj را تولید کردند. پروتئین MAL نقشی اساسی در حفظ پایداری غشای سلولی و تسهیل انتقال درون‌سلولی دارد. پژوهش‌های گذشته نشان داده بودند که آنتی‌ژن AnWj در نوزادان وجود ندارد و کمی پس از تولد ظاهر می‌شود.

تمام بیماران منفی AnWj که در این مطالعه بررسی شدند، دارای جهش ژنتیکی مشابهی بودند. با این حال، هیچ‌گونه ناهنجاری سلولی یا بیماری دیگری مرتبط با این جهش شناسایی نشد. اکنون که نشانگرهای ژنتیکی مرتبط با جهش MAL مشخص شده‌اند، پزشکان می‌توانند آزمایش‌هایی انجام دهند تا معلوم شود آیا نوع منفی MAL در یک بیمار ارثی است یا به‌دلیل سرکوب موقت آنتی‌ژن رخ داده است؛ موردی که می‌تواند نشانه‌ای از یک اختلال پزشکی دیگر باشد.

این ناهنجاری‌های نادر در گروه‌های خونی می‌توانند پیامدهایی شدید و گاه مرگبار برای بیماران داشته باشند. ازاین‌رو، هرچه درک ما از آن‌ها عمیق‌تر شود، احتمال نجات جان بیماران بیشتری افزایش می‌یابد.

نتایج این پژوهش در مجله Blood منتشر شده است.

ما معمولا هر شب رؤیا می‌بینیم، اما اغلب نمی‌توانیم آن‌ها را به یاد بیاوریم. برخی صبح‌ها جزئیات زنده و روشن از رؤیاهایمان در خاطرمان می‌ماند، در حالی که در روزهای دیگر تنها طرحی مبهم از آن را به یاد می‌آوریم. اما موضوع رنگ چطور است؟ آیا بیشتر مردم در رؤیاهای خود رنگ‌ها را می‌بینند یا تصاویر سیاه‌وسفید را تجربه می‌کنند؟

ممکن است این پرسش برای برخی شگفت‌آور باشد، اما در واقع جزو مباحثی است که دیدگاه‌های متضادی درباره آن وجود دارد. پژوهش‌های مدرن نشان داده‌اند که تلویزیون و فیلم‌ها تأثیر قابل‌توجهی بر تجربه رؤیا دیدن و نحوه به‌خاطر سپردن آن هنگام بیداری دارند.

اریک شویتسگبل (Eric Schwitzgebel)، استاد فلسفه در دانشگاه کالیفرنیا در ریورساید، در گفت‌وگو با Live Science گفت: «از آن‌جا که ما به دیدن رسانه‌های رنگی عادت کرده‌ایم، تصور می‌کنیم رؤیاها نیز باید مانند تماشای یک فیلم یا ویدیو در یوتیوب باشند. چون این تصاویر رنگی‌ هستند، ما هم ناخودآگاه فرض می‌کنیم رؤیاهایمان نیز چنین‌اند.»

اما همیشه این‌گونه نبوده است. تا دهه ۱۹۶۰ میلادی، پژوهشگران بر این باور بودند که انسان‌ها عمدتاً رؤیاهای سیاه‌وسفید می‌بینند و نظرسنجی‌ها نیز از این فرضیه حمایت می‌کردند. در یک مطالعه کوچک در سال ۱۹۴۲ بر روی ۲۷۷ نفر از دانشجویان سال دوم دانشگاه، مشخص شد که ۷۰.۷ درصد از آن‌ها به ندرت یا هرگز رنگ‌ها را در رؤیاهای خود نمی‌بینند. حدود ۶۰ سال بعد، شویتسگبل از گروهی متشکل از ۱۲۴ دانشجو پرسش‌های مشابهی را مطرح کرد و نتایج به‌طور چشمگیری متفاوت بود. در این بررسی جدید، کمتر از ۲۰ درصد از شرکت‌کنندگان گفته بودند که به ندرت یا هرگز رؤیاهای رنگی نمی‌بینند.

مطالعات اخیر نیز نتایج مشابهی به همراه داشته‌اند. پژوهشگران الگویی قابل‌توجه یافته‌اند: افرادی که پیش از ظهور تلویزیون و فیلم‌های رنگی به دنیا آمده‌اند، بسیار بیشتر از نسل‌های بعدی گزارش داده‌اند که رؤیاهای تک‌رنگ داشته‌اند. این یافته نشان می‌دهد که نحوه تفسیر رؤیاهایمان تا حد زیادی تحت تأثیر نوع رسانه‌هایی است که استفاده می‌کنیم.

با این حال، سرگرمی تنها عامل مؤثر نیست. بخش زیادی از آنچه از رؤیاها به یاد می‌آوریم، به دقت حافظه و جزئیاتی که در ذهنمان باقی می‌مانند، بستگی دارد. میشائل شردل (Michael Schredl)، رئیس آزمایشگاه خواب در مؤسسه مرکزی سلامت روان آلمان، در گفت‌وگو با Live Science گفت: «رؤیاها تجربه‌هایی ذهنی در حین خواب هستند و تنها راه دسترسی به آن‌ها این است که فرد پس از بیدار شدن بتواند آن‌ها را به خاطر بیاورد. مشکل اصلی اینجاست که تا چه اندازه در یادآوری رؤیاها مهارت دارید؟»

همانند زندگی بیداری، در دنیای رؤیا نیز رنگ اشیاء اگر مطابق انتظار ما باشند، به‌راحتی فراموش می‌شوند. برای مثال، دیدن یک موز زرد در رؤیا احتمالاً تأثیر چندانی بر حافظه نمی‌گذارد. شردل توضیح می‌دهد: «در چنین حالتی به رنگ توجهی نمی‌کنیم و به همین دلیل به خاطر سپردنش دشوار است.» اما اگر در رؤیا موزی به رنگ صورتی نئونی دیده شود، احتمالاً تأثیر بیشتری بر ذهن می‌گذارد.»

علاوه بر این، اگر رنگ خاصی برای فرد معنای ویژه‌ای در زندگی بیداری‌اش داشته باشد، ممکن است احتمال به خاطر سپردن آن بیشتر شود. شردل می‌گوید: «اگر رنگی در زندگی واقعی فرد معنای خاصی داشته باشد، ممکن است در رؤیا نیز به چیزی اشاره کند. موضوع بر سر خود رنگ نیست، بلکه مربوط به تأثیری است که آن رنگ بر فرد می‌گذارد.»

با این حال، شویتسگبل معتقد است که اساساً پرسش درباره این‌که آیا رؤیاها رنگی هستند یا سیاه‌وسفید، ممکن است از ابتدا اشتباه مطرح شده باشد. او توضیح داد که زمانی که ما صحنه‌ای را در ذهن مجسم می‌کنیم و رنگ‌ها در آن اهمیت ندارند، تصویر ذهنی ما نه لزوماً رنگی است و نه سیاه‌وسفید، بلکه حالتی نامعین یا مبهم دارد.

علاوه بر این، آنچه صبح هنگام به یاد می‌آوریم، شاید با آنچه در هنگام رؤیا تجربه کرده‌ایم تفاوت داشته باشد و بیشتر بر پایه فرضیات ذهنی شکل گرفته باشد تا حافظه واقعی. شویتسگبل می‌گوید رؤیاها ممکن است کمتر از آنچه تصور می‌کنیم به تجربه‌ای بصری و شبیه به فیلم شباهت داشته باشند، و در واقع ممکن است رسانه‌هایی که استفاده می‌کنیم، نحوه به خاطر آوردن رؤیاهایمان را شکل دهند.

او در پایان می‌گوید: «بسیاری از مردم به‌سختی می‌توانند درک کنند که رؤیا چگونه می‌تواند نه رنگی باشد و نه سیاه‌وسفید.»

خواب پیوسته یک عادت امروزی است، نه یک ویژگی ثابت تکاملی که به توضیح این موضوع کمک می‌کند چرا بسیاری از ما هنوز ساعت ۳ صبح بیدار می‌شویم و با خود فکر می‌کنیم که شاید مشکلی پیش آمده است. شاید دانستن این نکته مفید باشد که این تجربه‌ای کاملا انسانی است. در بیشتر طول تاریخ بشر، چرت پیوسته هشت‌ساعته امری عادی نبوده است. در عوض، مردم معمولا در دو نوبت در طول شب می‌خوابیدند که اغلب به آن‌ها “خواب اول” و “خواب دوم” گفته می‌شود.

هر یک از این خواب‌ها چند ساعت طول می‌کشد و بین آن‌ها یک فاصله بیداری به مدت حدود یک ساعت یا بیشتر در نیمه‌شب وجود داشت. اسناد تاریخی از اروپا، آفریقا، آسیا و سایر نقاط جهان نشان می‌دهند که چگونه پس از فرا رسیدن شب، خانواده‌ها زود به رختخواب می‌رفتند، سپس حدود نیمه‌شب برای مدتی بیدار می‌شدند و سپس دوباره تا سپیده‌دم می‌خوابیدند. تقسیم شب به دو بخش احتمالا درک انسان از زمان را تغییر داده است. این فاصله کوچک در میانه شب، به شب‌ها ساختاری مشخص می‌داد و موجب می‌شد شب‌های طولانی زمستان کمتر یکنواخت و قابل تحمل‌تر به نظر برسند.

فاصله نیمه‌شب زمانی مرده نبود، بلکه زمان مورد توجه بود که بر تجربه انسان از شب‌های طولانی تاثیر می‌گذاشت. بعضی از مردم برای انجام کارهایی مانند روشن کردن آتش یا سر زدن به حیوانات از خواب بیدار می‌شدند. برخی دیگر در رختخواب می‌ماندند تا دعا کنند یا به خواب‌هایی که تازه دیده بودند فکر کنند. نامه‌ها و دفتر خاطرات مربوط به دوران پیش از صنعتی شدن به افرادی اشاره دارند که از این ساعات آرام برای خواندن، نوشتن یا حتی معاشرت با خانواده یا همسایگان استفاده می‌کردند. بسیاری از زوج‌ها از این بیداری نیمه‌شب برای صحبت با یکدیگر استفاده می‌کردند. در ادبیات مربوط به هومر، شاعر یونان بوستان و ویرژیل، شاعر رومی به ساعتی که خواب اول پایان در آن پایان می‌یابد، اشاره شده که نشان می‌دهد الگوی دو نوبته خواب در گذشته چقدر رایج بوده است.

چگونه نوبت دوم خواب از زندگی مردم حذف شد؟

حذف شدن نوبت دوم خواب شبانه طی دو قرن گذشته به دلیل تغییرات عمیق اجتماعی رخ داده است. یکی از دلایل اصلی آن، پیدایش نور مصنوعی بود. در دهه‌های ۱۷۰۰ و ۱۸۰۰، ابتدا چراغ‌های نفتی، سپس چراغ‌های گازی و در نهایت چراغ‌های برقی شب را به زمانی قابل استفاده برای بیداری تبدیل کردند. مردم به جای اینکه کمی پس از غروب آفتاب به رختخواب بروند، شروع به بیدار ماندن تا دیروقت زیر نور چراغ کردند. از نظر بیولوژیکی، نور شدید در شب، ساعت داخلی بدن ما (ریتم شبانه‌روزی) را نیز تغییر می‌دهد و موجب می‌شود بدنمان پس از چند ساعت خواب، تمایل کمتری به بیدار شدن داشته باشد. زمان‌بندی نور نیز اهمیت دارد.

خواب شبانه

نور معمولی اتاق پیش از خواب، ترشح ملاتونین را سرکوب و به تاخیر می‌اندازند که موجب به تاخیر افتادن شروع خواب می‌شود. انقلاب صنعتی نه تنها نحوه کار مردم، بلکه شیوه خوابیدن آن‌ها را نیز متحول کرد. برنامه‌های کارخانه‌ها، کارگران به استراحت در یک بازه پیوسته ترغیب می‌کردند. تا اوایل قرن بیستم، هشت ساعت خواب بی‌وقفه جایگزین ریتم دیرینه خواب دو نوبته شده بود. در پژوهش‌های خواب چند هفته‌ای که شب‌های طولانی زمستان را در تاریکی شبیه سازی می‌کنند و ساعت یا نور عصرگاهی را حذف می‌کنند، افراد در تحقیقات آزمایشگاهی اغلب دو نوبت خواب با یک فاصله کوتاه برای بیداری را انتخاب می‌کنند. پژوهشی دیگر در سال ۲۰۱۷ روی یک جامعه کشاورزی در ماداگاسکار که برق نداشتند، نشان داد مردم هنوز هم عمدتا در دو نوبت می‌خوابند و حوالی نیمه‌شب از خواب بیدار می‌شوند.

زمستان‌های طولانی و تاریک

نور ساعت بدنمان را تنظیم می‌کند و بر سرعت احساس ما از گذر زمان تاثیر می‌گذارد. وقتی این نشانه‌ها محو می‌شوند، مثلا در زمستان یا زیر نور مصنوعی، ما دچار بی‌هدفی می‌شویم. در زمستان، نور صبحگاهی دیرتر و ضعیف‌تر، تنظیم ریتم شبانه‌روزی را دشوارتر می‌کند. نور صبحگاهی به ویژه برای تنظیم ریتم‌های شبانه‌روزی مهم است زیرا نور آبی بیشتری دارد که موثرترین طول موج برای تحریک تولید کورتیزول بدن و سرکوب ملاتونین محسوب می‌شود.

در آزمایشگاه‌هایی که افراد از زمان اطلاعی ندارد و همچنین در پژوهش‌هایی که در غارها انجام شده است، شرکت‌کنندگان هفته‌ها بدون نور طبیعی یا ساعت زندگی کرده‌اند و حتی در تاریکی مطلق به سر برده‌اند. بسیاری از افراد در این پژوهش‌ها، گذشت روزها را اشتباه محاسبه کرده‌اند که این موضوع نشان می‌دهد زمان بدون نشانه‌های نوری تا چه اندازه آسان می‌گذرد. اختلالات مشابهی در زمستان‌های قطبی نیز رخ می‌دهد، جایی که عدم وجود طلوع و غروب خورشید می‌تواند موجب شود زمان در حالت تعلیق قرار دارد.

افرادی که بومی عرض‌های جغرافیایی بالا هستند و ساکنان طولانی‌مدت با برنامه‌ای منظم اغلب بهتر از بازدیدکنندگان کوتاه‌مدت با چرخه‌های نوری قطبی سازگار می‌شوند؛ هرچند این موضوع بسته به جمعیت و شرایط متفاوت است. برای مثال، ساکنانی که جامعه‌شان از برنامه روزانه منظم و مشترکی پیروی می‌کند، معمولا سازگاری بهتری نشان می‌دهند. تحقیقی در سال ۱۹۹۳ روی جمعیت ایسلند و نوادگان آن‌ها که به کانادا مهاجرت کرده بودند نشان داد نرخ ابتلا به اختلال عاطفی فصلی در زمستان میان این افراد به‌طور غیرعادی پایین‌تر است.

این تحقیق نشان داد که ژنتیک ممکن است به این جمعیت کمک کند تا با زمستان طولانی قطب شمال کنار بیایند. پژوهش‌های آزمایشگاه شناخت زمانی محیطی در دانشگاه کیل که مدیر آن، نویسنده وب‌سایت Science Alert است، نشان می‌دهند که پیوند میان نور، خلق‌وخو و ادراک زمان تا چه اندازه قوی است. دانشمندان این دانشگاه در محیطی با واقعیت مجازی ۳۶۰ درجه، مناظری از بریتانیا و سوئد را از نظر موقعیت، شدت نور و زمان نور با یکدیگر مطابقت دادند. شرکت‌کنندگان شش ویدیو حدودا دقیقه‌ای را مشاهده کردند. آن‌ها فواصل دو دقیقه‌ای را در صحنه‌های شبانه یا کم‌نور طولانی‌تر در مقایسه با صحنه‌های روز یا روشن‌تر ارزیابی کردند. این تاثیر در شرکت‌کنندگان که خلق‌وخوی بدی داشتند، شدیدتر بود.

نگاهی نو به بی‌خوابی

متخصصان خواب اشاره می‌کنند که بیدار شدن‌های کوتاه‌مدت طبیعی هستند و اغلب در زمان تغییر مراحل خواب رخ می‌دهند، از جمله در نزدیکی مرحله خواب REM که با رویاهای واضح مرتبط است. نکته مهم، نحوه واکنش ما به این بیداری‌ها است. درک مغز از زمان انعطاف‌پذیر است. اضطراب، کسالت یا نور کم موجب می‌شوند زمان طولانی‌تر به نظر برسد، در حالی که تمرکز و آرامش می‌توانند گذر آن را سریع‌تر کنند. وقتی آن فاصله‌ای را که در گذشته برای برخاستن، انجام دادن کاری یا گفت‌وگو با شریک زندگی‌مان وجود داشت، از دست می‌دهیم، بیدار شدن در ساعت سه صبح می‌شود زمان به‌طرز عجیبی کند بگذرد.

خواب شبانه

در چنین شرایطی، توجه ما بر زمان متمرکز می‌شود و دقایقی که کند می‌گذرند، ممکن است طولانی‌تر به نظر برسند. درمان شناختی رفتاری برای بی‌خوابی (CBT-I) به افراد توصیه می‌کند که پس از حدود ۲۰ دقیقه بیدار شدن، رختخواب را ترک کنند، یک فعالیت آرام در نور کم مانند مطالعه انجام دهند و سپس وقتی خواب‌آلود شدند، به رختخواب برگردند. متخصصان خواب نیز پیشنهاد می‌کنند هنگام سختی برای خوابیدن، به ساعت دقت نکنید و از اندازه‌گیری زمان دست بکشید. پذیرش آرام بیداری، همراه با درک چگونگی درک زمان توسط ذهن ما، شاید مطمئن‌ترین راه برای استراحت دوباره باشد.

در نگاه نخست، دندان‌ها بسیار شبیه استخوان‌ها به نظر می‌رسند؛ هر دو سفید، سخت و سرشار از کلسیم‌اند. اما چرا دندان‌ها بخشی از دستگاه اسکلتی محسوب نمی‌شوند؟ با وجود شباهت‌های ظاهری، این دو ساختار تفاوت‌های بنیادینی با یکدیگر دارند.

اصلی‌ترین شباهت میان دندان و استخوان در ترکیب آن‌هاست: هر دو از بافت‌های سختی ساخته شده‌اند که از مواد معدنی مانند کلسیم، فسفر، فلوراید و منیزیم تشکیل شده‌اند. در سطح مولکولی، این مواد معدنی ساختار بلوری فشرده‌ای ایجاد می‌کنند که موجب می‌شود دندان و استخوان از سایر بخش‌های بدن بسیار سخت‌تر باشند.

ادموند هیولت، استاد بازنشسته دانشکده دندان‌پزشکی دانشگاه UCLA، می‌گوید: «هر دو بافتی معدنی هستند، اما صادقانه بگویم، شباهت آن‌ها در همین‌جا پایان می‌یابد.»

یکی از دلایل اینکه دندان‌ها بخشی از سیستم اسکلتی به حساب نمی‌آیند، تفاوت عملکرد آن‌ها با استخوان‌هاست. هیولت توضیح می‌دهد که وظیفه اصلی دندان، خرد کردن غذا است، هرچند نقش مهمی نیز در تولید گفتار دارد. به همین دلیل، دندان‌ها بخشی از دستگاه گوارش به شمار می‌روند.

در مقابل، استخوان‌ها وظایف دیگری دارند. آن‌ها ساختار و تکیه‌گاه بدن را فراهم می‌کنند، نقاط اتصالی برای عضلات ایجاد می‌کنند و از اندام‌های حیاتی مانند قلب و ریه محافظت می‌کنند. همچنین، استخوان‌ها محل تولید سلول‌های قرمز و سفید خون هستند؛ سلول‌های قرمز اکسیژن را در بدن حمل می‌کنند و سلول‌های سفید نقش اساسی در سیستم ایمنی دارند.

البته در عملکرد دندان و استخوان اندکی هم‌پوشانی وجود دارد. برای مثال، استخوان‌های فک نقش مهمی در نگهداری دندان‌ها و فرآیند جویدن ایفا می‌کنند. هیولت در این باره می‌گوید: «آن‌ها با هم کار می‌کنند، اما از هم جدا هستند.»

چرا دندان‌ها استخوان محسوب نمی‌شوند؟ - دیجینوی

از آنجا که دندان‌ها و استخوان‌ها وظایف متفاوتی دارند، ساختار آن‌ها نیز با یکدیگر متفاوت است. بیرونی‌ترین بخش دندان‌ها از مینای دندان تشکیل شده، لایه‌ای بسیار نازک اما فوق‌العاده سخت از بافت معدنی. مینا سخت‌ترین ماده در بدن است، ویژگی‌ای که از بلورهای فشرده ترکیبی از کلسیم و فسفات ناشی می‌شود.

در زیر مینا، عاج قرار دارد؛ نوعی بافت معدنی که کمی نرم‌تر از میناست اما همچنان سخت و مقاوم است. عاج بخش عمده ساختار دندان را تشکیل می‌دهد و حاوی لوله‌های میکروسکوپی است که رگ‌های خونی و پایانه‌های عصبی را در خود جای می‌دهد. در مرکز دندان نیز پالپ قرار دارد، ماده‌ای ژله‌مانند که محل عبور رگ‌های خونی و اعصاب است و به تغذیه و حس دندان کمک می‌کند.

در مقابل، ساختار استخوان کاملاً متفاوت است. استخوان‌ها با لایه‌ای بسیار نازک و محکم به نام پریوستیوم پوشیده شده‌اند که شامل رگ‌های خونی و اعصاب حیاتی برای رشد و ترمیم بافت است. زیر این لایه، بافت استخوانی متراکم و فشرده قرار دارد. درون استخوان نیز بافت اسفنجی (کانسلوس) وجود دارد، بافتی سبک و متخلخل که حاوی مغز استخوان است و در آنجا سلول‌های خونی جدید تولید می‌شوند.

یکی از تفاوت‌های کلیدی بین دندان‌ها و استخوان‌ها این است که برخلاف دندان‌ها، استخوان‌ها هم در سطح بیرونی و هم درون خود دارای رگ‌های خونی و اعصاب‌ هستند. این ویژگی به دلیل آن است که استخوان‌ها بافتی زنده هستند، در حالی که دندان‌ها چنین نیستند.

دندان‌ها در دوران جنینی و اوایل کودکی از سلول‌های تخصص‌یافته‌ای به نام آملوبلاست‌ها و ادونتوبلاست‌ها شکل می‌گیرند. این سلول‌ها لایه‌های مینا و عاج را می‌سازند که به مرور زمان سخت می‌شوند. پس از اتمام این فرآیند، سلول‌های تولیدکننده مینا از بین می‌روند؛ به همین دلیل اگر بخشی از دندان بشکند یا لب‌پَر شود، دیگر قابل ترمیم طبیعی نیست. هرچند پالپ درون دندان هنوز زنده است، اما نمی‌تواند لایه‌های بیرونی مینا یا عاج را بازسازی کند.

در مقابل، استخوان‌ها ساختارهایی پویا و در حال تغییرند. آن‌ها شبکه‌ای از رگ‌های خونی، اعصاب و سلول‌های زنده‌ای به نام استئوبلاست‌ها و استئوکلاست‌ها دارند که به ترتیب استخوان جدید می‌سازند و بافت قدیمی را تجزیه می‌کنند. این چرخه مداوم بازسازی باعث می‌شود استخوان‌ها پس از شکستگی ترمیم شوند و خود را با تغییرات فیزیکی مانند افزایش یا کاهش فعالیت بدنی سازگار کنند. در واقع، بیشتر اسکلت بدن انسان بزرگسال هر ۱۰ سال یک‌بار به‌طور کامل بازسازی می‌شود.

هیولت در پایان می‌گوید: «استخوان بخشی زنده از بدن است. اما مراقب دندان‌هایتان باشید، چون آن‌ها دوباره رشد نخواهند کرد.»

شواهد جدید نشان می‌دهد مغز مردان واقعا ممکن است با افزایش سن، سریع‌تر از مغز زنان کوچک شود. در میان ۴۷۲۶ شرکت‌کننده با توانایی شناختی سالم، اسکن‌های مغزی تفاوت‌های جنسیتی جزئی اما سیستماتیک را در شیوه تحلیل رفتن بافت عصبی نشان داده‌اند. مغز انسان به‌طور طبیعی با افزایش سن کوچک می‌شود و کسانی که بر اثر بیماری آلزایمر می‌میرند، مغزشان به شدت دچار کاهش حجم شده است.

میزان ابتدا به آلزایمر در زنان دو برابر مردان است، اما به‌طور عجیبی اطلاعات کمی درباره چگونگی تاثیر جنسیت فرد بر حجم مغز او با افزایش سن وجود دارد. همانطور که مشخص شد، مغز زنان ممکن است ماده خاکستری و سفید را با سرعت کمتری نسبت به مغز مردان از دست بدهند. آن راوندال (Anne Ravndal)، دانشمند علوم اعصاب در دانشگاه اسلو نروژ، به راچل فیلدهاوس (Rachel Fieldhous)، روزنامه‌نگار وب‌سایت Nature گفته است که اگر مغز زنان بیشتر تحلیل می‌رفت، این اتفاق می‌توانست اطلاعاتی را درباره شیوع بیشتر آلزایمر در آن‌ها را ارائه دهد.

راوندال و یک تیم بین‌المللی از محققان، بیش از ۱۲ هزار اسکن مغزی را طی سال‌ها از شرکت‌کنندگان ۱۷ تا ۹۵ ساله جمع‌آوری کردند. هر فرد حداقل دو MRI مغزی داشت که به‌طور متوسط حدود سه سال بین آن‌ها فاصله بود. پس از کنترل تفاوت‌های جنسیتی در اندازه مغز، این تیم تحقیقاتی متوجه شد که مردان در سن بالاتر، شاهد کاهش اندازه در تعداد بیشتری از بخش‌های مغز، از جمله بسیاری از بخش‌های قشر آن هستند. در همین حال، بخش‌های کمتری از مغز زنان دچار کاهش اندازه شد و ضخامت قشر آن با افزایش سن کمتر تغییر کرد.

مغزتفاوت‌های بین مغز شرکت‌کنندگان مرد و زن در این پژوهش

یافته‌ها نشان می‌دهند که تفاوت‌های جنسیتی واقعی در زیست‌شناسی پیری وجود دارد، اما نویسندگان خاطرنشان کرده‌اند که نتایج باید با احتیاط تفسیر شوند زیرا هنوز لازم است تحقیقات بیشتری در این زمینه انجام شود. علی‌رغم تحقیقات گسترده درباره زیست‌شناسی مغز در حال پیر شدن، هنوز هم تعصب شدید جنسیتی در این زمینه وجود دارد. در سال ۲۰۱۹، تنها ۵ درصد از تحقیقات منتشر شده در علوم اعصاب یا روانپزشکی، تاثیر جنسیت را در نظر گرفته بودند.

یافته‌های متناقض در این حوزه فراوان است. امروزه، هنوز مشخص نیست که آیا مردان و زنان از نظر میزان یا سرعت زوال مغز با یکدیگر تفاوت دارند یا خیر. برخی تحقیقات کاهش شدیدتر ماده خاکستری و سفید را در بین مردان نشان می‌دهند، در حالی که برخی دیگر کاهش شدیدتری را در میان زنان نشان می‌دهند. این پژوهش جدید که توسط دانشگاه اسلو در نروژ انجام شد، در پی شفاف‌سازی این موضوع بود. محققان بین دو جنس، تفاوت‌های جنسیتی را در اندازه مغز، حجم زیرقشری، ضخامت قشر و مساحت سطح آن در کنار ده‌ها اندازه‌گیری دیگر، یافتند.

اینکه این کاهش‌ها چه تاثیری بر عملکرد شناختی دارند، نیاز به تحقیقات بیشتری دارد. دانشمندان به تازگی شروع به درک چگونگی ارتباط شکل مغز با بیماری کرده‌اند و برخی مطالعات نشان می‌دهند که کوچک شدن مغز گاهی اوقات می‌تواند مفید باشد. محل کاهش حجم قطعا می‌تواند سرنخ‌های مهمی را به دانشمندان ارائه دهد. با کمال تعجب، راوندال و همکارانش هیچ تفاوتی در تغییرات حجم هیپوکامپ (Hippocampus)، یک مرکز عصبی برای حافظه و یادگیری که ارتباط نزدیکی با زوال عقل دارد، پیدا نکردند.

تنها در سنین بالاتر، زنانی که در پژوهش حضور داشتند، پس از در نظر گرفتن امید به زندگی نسبی خود، شروع به نشان دادن کاهش سریع‌تر هیپوکامپ کردند. با این حال، این ممکن است صرفا تاخیری در روند پیری باشد، نتیجه عمر طولانی‌تر زنان نسبت به مردان، لزوما نشانه خطر زوال عقل در آن‌ها نیست. وقتی نویسندگان مردان و زنانی را که پیش‌بینی می‌شد عمر یکسانی داشته باشند، مقایسه کردند، برخی از زوال‌های مغزی بین دو جنس متعادل شد.

منبع: ScienceAlert